داستان‌ها

روز بیست‌وپنجم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ دریاچه

امتحانات نزدیک بودند. س احساس می‌کرد نمی‌تواند روی درس‌هایش تمرکز کند. همین بود که تصمیم گرفت چمدانش را ببندد و برود یک گوشه‌ای که بتواند بدون مزاحمت درسش را بخواند. جایی که اثری از دوستانش و وسوسه‌هایشان نباشد. وقتی به

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز بیست‌وششم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ چالۀقبر

از شدت سرما بینی‌اش یخ زده بود و حالا احساس می‌کرد چیزی از آن روان شده. جیب‌هایش را به دنبال دستمال گشت. دستمال مچاله‌ای پیدا کردو بینی‌اش را گرفت. دستمال را دوباره توی جیبش چپاند و بیل را از نو

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز بیست‌وسوم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ زِوال

-یعنی تموم ایده‌هات ته کشیده‌ان؟ یک تای ابرویم را بالا می‌دهم که مثلاً از حرفش خوشم نیامده. دست برنمی‌دارد: «قیافه‌اتو اون‌جوری نکن. ته کشیده‌ای. قبول کن.» دهن کجی می‌کنم و می‌گویم: «به اندازۀ کافی ایده دارم.» دست به سینه، یک‌بری

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز بیست‌ودوم ۳۰ از روز ۳۰ داستان؛ مهمانیِ آخر

همین که ج درِ دستشویی را پشت سرش می‌بندد الف به سمت پ خم می‌شود. چشمکی می‌زند و می‌گوید: «داره جواب می‌ده.» پ چهره‌اش درهم می‌رود. سردرگم می‌پرسد: «چی جواب می‌ده؟» الف خنده‌ای می‌زند و می‌گوید: «قرصا دیگه.» رنگ از

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز بیست‌ویکم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ پریِ مطرود

روزی روزگاری، در یک سرزمین دور پری کوچکی زندگی می‌کرد که اسمش نازپری بود. نازپری بال‌های بزرگی داشت که از آن‌ها متنفر بود. بال‌هایش بزرگ و پهن بودند. پری‌های دیگر بال‌های ظریف و درخشان و کوچک داشتند. بال‌هایی که پروازشان

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز بیستم از ۳٠ روز ۳٠ داستان؛ شب تاریک

احساس می‌کرد در حال مردن است. نفسش بالا نمی‌آمد، چشمانش سیاهی می‌رفت و تنش یخ کرده بود. دست نمناکش را روی شکم جابه‌جا کرد. محل زخم را بیش‌تر فشرد و خودش را قدری کشید بالا، بلکه نفسش باز شود. در

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز نوزدهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ حرف مفت

-تویی؟ -پس می‌خواستی کی باشه؟ -مگه نگفتی دیگه شبا کار نمی‌کنم؟ بسته را در گرداندم و گفتم: قرار نبود امشب بیام. نیش‌خندی زد: همیشه کارت همینه. یک تای ابرویم را دادم بالا: منظور؟ دستش را برای گرفتن بسته پیش آورد:

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز هجدهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ افسردگیِ زمستانی

دراز کشیده‌ روی تخت. لحاف روی سینه‌اش سنگینی می‌کند و سرما از زیرش نشست می‌کند به جانش. خیره می‌ماند به سقف. زنگ هشدار از نو به صدا در می‌آید و برای بار پنجم در یک ساعت گذشته قطعش می‌کند. به

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز هفدهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ کسالت

هنوز پایش به اتاق نرسیده بود که فریادش گوشم را کر کرد: «بهت گفتم چی کار کنی؟» خودم را جمع کردم و صاف نشستم. گردنم از تکیه به لبۀ تخت خواب رفته بود. گردنم را قدری در دست چرخاندم و

ادامۀ مطلب