داستان‌ها

روز چهاردهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ داستان ناتمام

-زود باش.+نمی‌تونم.-مسخره‌بازی در نیار.+فکر کردی چیه؟ آدم سوسک هم بخواد بکشه باید آماده شه.-سوسک! هه! تو گفتی تمومش می‌کنی.+دارم سعی خودمو می‌کنم.-من به خاطر حرف تو نصفشو انجام دادم.+شاید تو بتونی تمومش کنی.-فکر کردی من خرم؟+نمی‌تونم.-غلط کرده‌ای. فکر کردی من

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز سیزدهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ یک بگومگوی ساده

-بهت که گفته بودم! نتوانستم به چشمانش نگاه کنم. نگاهم را برگرداندم به زمین. اما بلافاصله پشیمان شدم. به زحمت گفتم: «باید بریم.» ایستاده بود و خیال تکان خوردن نداشت. سر تکان داد و حرفش را تکرار کرد: «بهت گفته

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز دوازدهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ صداهای بیرونی

تمام زورش را می‌زند که صداهای بیرونِ در را نادیده بگیرد. با خودش تکرار می‌کند که نباید اجازه بدهد چنین چیزهایی، سروصداهای معمولی که تمامی نداشتند، جلویش را بگیرند. به خودش یادآوری می‌کندکه نویسنده است و کار نویسنده نوشتن است.

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز دهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ تلۀ کوچک

دل‌پیچه نفسش را بریده بود. چمباتمه زده بود گوشه‌ای و نمی‌دانست چه گلی به سرش بگیرد. در بد مخمصه‌ای گیر افتاده بود. بدون راه پس و پیش. اگر همان‌جا می‌ماند یحتمل از سرما قندیل می‌بست و از درد جان می‌کند.

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز نهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ ناشناس

هر ماجرایی با یک چیزی شروع می‌شود. جرقه‌ای که آتش می‌زند به خرمن زندگی یک کسی. این ماجرا هم با یک کتاب شروع شد. ف. عادت داشت کتاب قرض بدهد و قرض بگیرد. همیشه به نظرش عجیب بود که چرا

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز هشتم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ پروانه‌های درخشان

پروانه‌ها که ردیف شدند روی دیوار، عقب کشید و ایستاد به نظاره. دست‌ها را به کمر زده بود و با سر یک‌بری جزء به جزء کار را زیر پرتوهای تیرۀ روز وامی‌رسید. بالاخره انگار که رضایت داده باشد سری تکان

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز هفتم از چالش ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ تصویرِ آینه

هوای ابری بود و بادی هم بود که خاک راه انداخته بود. ر. از ترس تشدید بیماری‌اش از خانه بیرون نیامد. می‌دانست این کار از جهاتی دیگر به ضررش تمام می‌شود اما ترجیح داد در خانه بماند عوض این‌که مجبور

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز ششم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ قبرستان و یادآوری‌هایش

گل‌ها را که گذاشت روی سنگ سرد یادش آمد باز تاریخ‌ها را عوضی گرفته. هوا سرد بود و آش رشته یا که لیوانی چای داغ می‌چسبید. نگاهش را گرداند میان جمعیتی که گم‌وپیدا بود دور گوری تازه. خبری از بلندگو

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز پنجم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ سوپرمارکت

«خانم، حالتون خوبه؟» سرش را بلند می‌کند. می‌بیند گیج و منگ ایستاده وسط مغازه. سری می‌جنباند و راه می‌کشد سمت یخچال‌ها. دست‌ها را از جیب‌هایش بیرون می‌کشد. انگشتان لرزانش را به سمت درب یخچال می‌برد و هنگامی که خنکای درون

ادامۀ مطلب