معرفی و مروری بر کتاب آنک نام گل

اومبرتو اکو نشانه‌شناسی است که با مهارت تمام واژه‌ها را به کار می‌گیرد. اولین آشنایی من با اکو برمی‌گردد به کتاب سفر با ماهی غزل‌آلا؛ مجموعه‌ای از یادداشت‌های پراکنده که طنز جذابی داشتند. بعد از آن فهمیدم اکو چندین رمان نوشته و بعدتر فهمیدم در عالم نشانه‌شناسی برای خودش اسم‌ورسمی دارد.

آنک نام گل یا نام گل سرخ اولین رمانی است که امبرتو اکو حوالی ۵۰ سالگی‌اش نوشته. به گفتۀ خودش شور داستان‌نویسی را از خیلی سال قبل‌تر به سر داشته اما به دلایل مختلف رهایش کرده. یک روز متوجه می‌شود دلش می‌خواهد داستانی بنویسد که در قرون وسطا اتفاق می‌افتد؛ یک معمای جنایی که به دست کارآگاهی زبردست باز می‌شود. پس دست به نوشتن می‌برد.

اگر می‌خواهید درمورد این‌که آنک نام گل یا دیگر رمان‌های اکو چه‌طور نوشته شده‌اند بدانید و او برای نوشتن‌شان چه کارها کرده، حتماً یک سری به کتاب اعترافات یک رمان‌نویس جوان بزنید.

و اما نامِ گل سرخ؛ یک داستان جنایی و تاریخی که با وجود شبیه بودن به دیگر داستان‌های کارآگاهی، تفاوت‌هایی هم با آن‌ها دارد. در این کتاب تاریخ و خیال درهم می‌تنند و شاهد مناظره‌های کوتاه و بلند فلسفی و اعتقادی خواهیم بود که ممکن است در صبر و حوصلۀ هر کسی نگنجد.

پیش از هر چیز برویم سراغ یک خلاصۀ کوچک از داستان:

زمان، سال ۱۳۲۷ میلادی است. مکان، یک صومعۀ ثروتمند در شمال ایتالیاست. ویلیامِ باسکرویلی به همراه شاگردِ نوآموزش، آدسو، به آن‌جا می‌رود تا در یک مباحثۀ اعتقادی در بابِ فقر مسیح شرکت کند. آن‌ها پیش از باقی مهمان‌ها می‌رسند و به دلیل هوش‌ و ذکاوتِ خاص ویلیام که سال‌هاست او را شهره کرده، دِیرسالار او را در جریان مرگی که روز قبل در کلیسا رخ داده قرار می‌دهد.

ویلیام تلاش می‌کند از ماجرا سر در بیاورد و متوجه می‌شود این کلیسا بیش‌ از آن‌چیزی که نشان می‌دهد رمز و راز دارد. دست‌رسی به کتاب‌خانه برای همه ممنوع است، دست‌رسی به تعداد زیادی از کتاب‌ها ممنوع است، شب‌ها اتفاق‌های غریبی در برخی از بخش‌های صومعه رخ می‌دهد و بعضی از راهب‌ها درگیر گناه‌ها و زدوبندهای خاصی هستند.

هر گره‌ای که ویلیام باز می‌کند او را به گره و فرد تازه‌ای می‌رساند. در طی ۷ روز قتل‌های مختلف و غریبی رخ می‌دهند که ظاهراً با هم در ارتباطند. اما چه کسی پشت تمام این قتل‌هاست؟ قتل‌هایی چنین حساب‌شده و تمیز.

راوی

راویِ داستان اول‌شخص مفرد ذهنی است. آدسو، که درواقع شخصیت واتسونی است، نقش دستیار ویلیام را دارد و رابطه‌شان ما را تمام و کمال به یاد رابطۀ میان شرلوک هلمز و جان واتسون می اندازد. البته روایتی که آدسو تحویلمان می‌دهد با مدلِ روایتِ واتسون متفاوت است.

  • آدسو زیادی طفره می‌رود
  • همه چیز را کش می‌دهد
  • گاهی صفحه‌های طولانی را صرف توصیف و شرح یک صحنه یا یک نقاشیِ دیواری می‌کند
  • عاشق لیست کردن همه چیز است. لیست‌های بلندبالایی که با وجود جذابیت، ریتم داستان را حسابی کند می‌کنند. اما در جای خودشان جذابند.

بد نیست این‌جا به چند نکته اشاره کنم:

اول این‌که اکو قصد داشته نثرش به سبک‌وسیاق نثرهای رایج در قرون وسطا باشد.

دوم این‌که آدسو ذاتاً از آن آدم‌هایی است که همه چیز را کش می‌دهد!‌ یعنی مدلِ روایتش براساس شخصیت‌اش است.

سوم هم این‌که تمام این مباحث حاشیه‌ای کمک می‌کنند ما نمای واضح‌تری از آن دوره و آدم‌هایش، به‌ویژه کاراکترهای داستان، داشته باشیم و بفهمیم چرا چنین اتفاق‌هایی می‌افتد. درواقع تمام این روده‌درازی‌ها نشانه‌هایی هستند به سمت قاتل و انگیزه‌اش.

درضمن، این داستان بیش از هر چیز یک داستان تاریخی است. پس مواجه شدن با حجم قابل توجهی از رویدادهای تاریخی و اطلاعات مختلف طبیعی است.

ریتم داستان

برای این‌که بتوانی خواننده را حدود هشتصدوپنجاه صفحه مشتاق نگه داری، باید بتوانی ریتم داستان را در جاهای مناسب بالا و پایین ببری. کاری که از نظر من اکو به خوبی از پس آن برآمده. در نقاطی که احساس می‌کردم بیش از این دیگر نمی‌توانم اراجیف آدسو یا مباحثه‌های فلسفی کاراکترها را تاب بیاورم، اتفاقی می‌افتاد و سرنخی رو می‌شد که از نو هشیارم می‌کرد. می‌توانم بگویم صحنه‌های مختلف با یک تناوب نسبی چیده شده بودند. علاوه‌بر آن خلاصه‌های چند خطیِ بالای صفحه در ابتدای هر فصل و نیز پیش آگهی‌های مختلف آدسو در پایان یا میانه‌های فصل کنجکاوم می‌کرد تا پیش‌تر بروم.

شخصیت‌پردازی

شخصیت اصلی یعنی ویلیام، شباهت زیادی به شرلوک هلمز دارد. از نابغه بودن و هم‌رنگ جماعت نبودنش بگیر تا روش تحقیقش، گسترۀ غریب دانشش و نگاه از بالا به پایینش. ویلیام هم زیاد قربان خودش می‌رود و یک جاهایی حسابی می‌زند توی برجک آدسو؛ درست مثل شرلوک که بدش نمی‌آمد راه‌وبیراه به واتسون یادآوری کند که یک مغز فندقی است.

در این کتاب با شخصیت‌های زیادی مواجهیم، و نیز چندین فرد با اسامی مشابه، پس طبیعی است که تمامشان چندان شخصیت‌پردازی عمیقی نداشته باشند اما منافع و اهداف هر کدام به خوبی واضح و مشخص بود و دم‌به‌دم کشمکش تازه‌ای خلق می‌شد.

شاید داستان از آن مدل ثریلرهای پردلهره نبود که قلب آدم را بیاورد کف دستش، اما در جای خودش صحنه‌های هیجان‌انگیز کم نداشت.

ویژگی‌های دیگر روایت

چیزی که باعث می‌شود این داستان در نظرم ارزشمند باشد این است که اکو به شدت از نشانه‌شناسی در آن بهره گرفته. ویلیام با نشانه‌ها و سرنخ‌های زیادی مواجه می‌شود که تمامشان نمادین هستند و نیاز به رمزگشایی دارند. از نحوۀ پیدا شدن جسدها تا کتاب‌خانۀ هزارتویی که رازهای مختلفی در خودش جا داده.

یک بخش داستان کشف حقیقتی است که پشت مرگ راهب‌ها پنهان شده، اما بخش دیگر داستان، کشف رازهایی است که در گوشه‌کناره‌های کلیسا مخفی شده و این یعنی یک گشت‌وگذار اسرارامیز در یک سرزمین کوچک برای کشف مکان و افراد و رازهایشان.

پیش از آن‌که فراموشم شود باید به یک نکتۀ دیگر هم اشاره کنم. امبرتو اکو در مقدمۀ این کتاب اذعان کرده که این داستان را خودش ننوشته و درواقع به طرز غریبی یک نسخه از این داستان به دستش رسیده و متحیرش کرده و بعد از دستش داده و بعد از کلی تلاش موفق شده آن را به دست بیاورد و ترجمه‌اش کند.

می‌دانم که می‌دانید این یک ترفند است. درواقع اکو برای این‌که وهم حقیقی بودن این داستان تاریخی را بیش‌تر کند از این شیوۀ روایت در روایت بهره برده.

پایان‌بندی داستان برایم دل‌نشین بود، نه به این خاطر که کارآگاه توانست معما را حل کند، فقط این‌که احساس کردم در نهایت همه توان کارشان را پس دادند!

پیشنهاد می‌شود به…

اگر به نشانه‌شناسی، فلسفه، تاریخ، معما و دنبال کردن کارآگاهی نابغه علاقه‌مندید، این داستان را از دست ندهید.

بریده‌ای از کتاب

… به این ترتیب منتظر رستاخیز جسم بودند؟ آیا اندام‌ها در شکوه آن تجلی فرخنده از این خرده‌ریزها احیا می‌شدند و تمامی حساسیت طبیعی خود را به دست می‌آوردند و چنان‌که پیپرنیوس نوشته بود کوچک‌ترین تفاوت‌های رنگ و بو را احساس می‌کردند؟

ویلیام شانۀ مرا گرفت و از عالم این تأملات بیرون آورد. گفت: «من می‌روم. می‌روم به تالار استنساخ. هنوز باید در مورد بعضی چیزها به کتاب مراجعه کنم… .»

گفتم: «ولی امکان گرفتن کتاب نیست. به بنو دستور داده‌اند… .»

«فقط باید به کتاب‌هایی مراجعه کنم که آن روز می‌خواندم؛ همه هنوز در تالار استنساخ روی میز ونتانتیوس است. اگر دوست داری این‌جا بمان. این سردابۀ برگزیدۀ زیبایی است از مناظرات در باب فقر که طی چند روز گذشته دنبال می‌کردی.  و حالا می‌فهمی چرا برادرانت سر به دست آوردن منصب دیرسالاری هم‌دیگر را قیمه‌قیمه می‌کنند.»

«حرف‌هایی را که نیکولاس در پرده گفت باور می‌کنید؟ این جنایت‌ها به نزاع سرِ به ‌دست آوردن منصب مربوط است؟»

«قبلاً گفتم که فعلاً نمی‌خواهم فرضیه‌هایم را بیان کنم. نیکولاس خیلی چیزها گفت. وبعضی از آن‌ها به نظرم جالب آمد. ولی حالا می‌خواهم رد دیگری را دنبال کنم. شاید هم همان رد قبلی باشد،‌اما از سمت‌وسویی متفاوت. و زیاد تسلیم طلسم این جعبه‌ها نشو. من در کلیساهای دیگر هم قطعات صلیب را دیده‌ام. اگر همۀ آن‌ها اصل بود، خداوندِ ما را نه روی چند تخته‌پاره که به هم میخ شده بود، بلکه در جنگلی کامل آزار و اذیت کرده بودند.»

سرآسیمه گفتم: «استاد!»

«همین است که گفتم آدسو. و حتی خزانه‌های غنی‌تری هم هست آدسو. همین اواخر در یک کلیسای جامع در کولونی جمجمۀ یحیای تعمید دهنده را در سن دوازده سالگی دیدم.»

حیران و متحیر فریاد زدم: «راست می‌گویید؟» بعد شک برم داشت و اضافه کردم: «ولی وقتی تعمید دهنده را سر بریدند، سن و سالی از او گذشته بود!»

ویلیام با چهره‌ای جدی گفت: «لابد آن یکی جمجمه‌اش در یک خزانۀ دیگر است.» هیچ وقت نفهمیدم کی شوخی می‌کند. در سرزمین من وقتی حرف خنده‌داری می‌گویی، خودت می‌زنی زیر خنده و همه با تو می‌خندند. اما ویلیام فقط وقتی می‌خندید که چیزهای جدی می‌گفت، و وقتی احتمالاً شوخی می‌کرد قیافه‌ای جدی به خود می‌گرفت.

مشخصات کتاب

نام کتاب: آنک نام گل

نام نویسنده: اومبرتو اکو

نام مترجم: رضا علیزاده

نام نشر: روزنه

تعداد صفحات: ۸۶۳

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *