
روز بیستوششم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ چالۀقبر
از شدت سرما بینیاش یخ زده بود و حالا احساس میکرد چیزی از آن روان شده. جیبهایش را به دنبال دستمال گشت. دستمال مچالهای پیدا کرد و بینیاش را گرفت. دستمال را دوباره توی جیبش چپاند و بیل را از
از شدت سرما بینیاش یخ زده بود و حالا احساس میکرد چیزی از آن روان شده. جیبهایش را به دنبال دستمال گشت. دستمال مچالهای پیدا کرد و بینیاش را گرفت. دستمال را دوباره توی جیبش چپاند و بیل را از
امتحانات نزدیک بودند. س احساس میکرد نمیتواند روی درسهایش تمرکز کند. همین بود که تصمیم گرفت چمدانش را ببندد و برود یک گوشهای که بتواند بدون مزاحمت درسش را بخواند. جایی که اثری از دوستانش و وسوسههایشان نباشد. وقتی به
شین در اتاقِ تنگ و تاریکش خوابیده بود. یک لا پتوی بیدزده رویش بود و از سرما به تنگی نفس افتاده بود. پهلو به پهلو میشد و ناله میکرد. انگار که خوابش از شبهای قبل هم بدتر بود. با نیمچه
-یعنی تموم ایدههات ته کشیدهان؟ یک تای ابرویم را بالا میدهم که مثلاً از حرفش خوشم نیامده. دست برنمیدارد: «قیافهاتو اونجوری نکن. ته کشیدهای. قبول کن.» دهن کجی میکنم و میگویم: «به اندازۀ کافی ایده دارم.» دست به سینه، یکبری
همین که ج درِ دستشویی را پشت سرش میبندد الف به سمت پ خم میشود. چشمکی میزند و میگوید: «داره جواب میده.» پ چهرهاش درهم میرود. سردرگم میپرسد: «چی جواب میده؟» الف خندهای میزند و میگوید: «قرصا دیگه.» رنگ از
روزی روزگاری، در یک سرزمین دور پری کوچکی زندگی میکرد که اسمش نازپری بود. نازپری بالهای بزرگی داشت که از آنها متنفر بود. بالهایش بزرگ و پهن بودند. پریهای دیگر بالهای ظریف و درخشان و کوچک داشتند. بالهایی که پروازشان
احساس میکرد در حال مردن است. نفسش بالا نمیآمد، چشمانش سیاهی میرفت و تنش یخ کرده بود. دست نمناکش را روی شکم جابهجا کرد. محل زخم را بیشتر فشرد و خودش را قدری کشید بالا، بلکه نفسش باز شود. در
-تویی؟ -پس میخواستی کی باشه؟ -مگه نگفتی دیگه شبا کار نمیکنم؟ بسته را در گرداندم و گفتم: قرار نبود امشب بیام. نیشخندی زد: همیشه کارت همینه. یک تای ابرویم را دادم بالا: منظور؟ دستش را برای گرفتن بسته پیش آورد:
دراز کشیده روی تخت. لحاف روی سینهاش سنگینی میکند و سرما از زیرش نشست میکند به جانش. خیره میماند به سقف. زنگ هشدار از نو به صدا در میآید و برای بار پنجم در یک ساعت گذشته قطعش میکند. به
هنوز پایش به اتاق نرسیده بود که فریادش گوشم را کر کرد: «بهت گفتم چی کار کنی؟» خودم را جمع کردم و صاف نشستم. گردنم از تکیه به لبۀ تخت خواب رفته بود. گردنم را قدری در دست چرخاندم و
آخرین دیدگاهها