روز اول از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ پنجره
صدایش درون سرم میپیچد. در هزارتوی گوشم زنگ میخورد. در لایههای مغزم به خودش میپیچد و تهوع میاندازد به جانم. کلمات از میان دستانم میلغزند و جز ردی چسبنده هیچ نمیماند. گفتارش واضح است اما معنایش گنگ. کلام تازهای نیست
آخرین دیدگاهها