داستان‌ها

روز بیست‌ودوم ۳۰ از روز ۳۰ داستان؛ مهمانیِ آخر

همین که ج درِ دستشویی را پشت سرش می‌بندد الف به سمت پ خم می‌شود. چشمکی می‌زند و می‌گوید: «داره جواب می‌ده.» پ چهره‌اش درهم می‌رود. سردرگم می‌پرسد: «چی جواب می‌ده؟» الف خنده‌ای می‌زند و می‌گوید: «قرصا دیگه.» رنگ از

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز بیست‌ویکم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ پریِ مطرود

روزی روزگاری، در یک سرزمین دور پری کوچکی زندگی می‌کرد که اسمش نازپری بود. نازپری بال‌های بزرگی داشت که از آن‌ها متنفر بود. بال‌هایش بزرگ و پهن بودند. پری‌های دیگر بال‌های ظریف و درخشان و کوچک داشتند. بال‌هایی که پروازشان

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز بیستم از ۳٠ روز ۳٠ داستان؛ شب تاریک

احساس می‌کرد در حال مردن است. نفسش بالا نمی‌آمد، چشمانش سیاهی می‌رفت و تنش یخ کرده بود. دست نمناکش را روی شکم جابه‌جا کرد. محل زخم را بیش‌تر فشرد و خودش را قدری کشید بالا، بلکه نفسش باز شود. در

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز نوزدهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ حرف مفت

-تویی؟ -پس می‌خواستی کی باشه؟ -مگه نگفتی دیگه شبا کار نمی‌کنم؟ بسته را در گرداندم و گفتم: قرار نبود امشب بیام. نیش‌خندی زد: همیشه کارت همینه. یک تای ابرویم را دادم بالا: منظور؟ دستش را برای گرفتن بسته پیش آورد:

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز هجدهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ افسردگیِ زمستانی

دراز کشیده‌ روی تخت. لحاف روی سینه‌اش سنگینی می‌کند و سرما از زیرش نشست می‌کند به جانش. خیره می‌ماند به سقف. زنگ هشدار از نو به صدا در می‌آید و برای بار پنجم در یک ساعت گذشته قطعش می‌کند. به

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز هفدهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ کسالت

هنوز پایش به اتاق نرسیده بود که فریادش گوشم را کر کرد: «بهت گفتم چی کار کنی؟» خودم را جمع کردم و صاف نشستم. گردنم از تکیه به لبۀ تخت خواب رفته بود. گردنم را قدری در دست چرخاندم و

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز پانزدهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ دیدار یار قدیمی

بشقاب را که روی میزش گذاشتم لبخند دندان‌نمایی تحویلم داد. صندلی روبه‌رویش را بیرون کشیدم و نشستم. با آرامش چنگال را برداشت و مشغول خوردن شد. از سر رضایت سری تکان داد و گفت: «دستپختت بهترینه.» دست‌هایم را روی میز

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز چهاردهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ داستان ناتمام

-زود باش.+نمی‌تونم.-مسخره‌بازی در نیار.+فکر کردی چیه؟ آدم سوسک هم بخواد بکشه باید آماده شه.-سوسک! هه! تو گفتی تمومش می‌کنی.+دارم سعی خودمو می‌کنم.-من به خاطر حرف تو نصفشو انجام دادم.+شاید تو بتونی تمومش کنی.-فکر کردی من خرم؟+نمی‌تونم.-غلط کرده‌ای. فکر کردی من

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز سیزدهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ یک بگومگوی ساده

-بهت که گفته بودم! نتوانستم به چشمانش نگاه کنم. نگاهم را برگرداندم به زمین. اما بلافاصله پشیمان شدم. به زحمت گفتم: «باید بریم.» ایستاده بود و خیال تکان خوردن نداشت. سر تکان داد و حرفش را تکرار کرد: «بهت گفته

ادامۀ مطلب