روز سیام از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ تکرارِ مکرر
کمرش را صاف کرد. کش و قوسی به تنش داد و پیچ و تابی به گردنش. تمام عضلات و مفاصلش درد میکردند. معدهاش داشت خودش را هضم میکرد و هر چه کرد یادش نیامد آخرین وعدۀ غذایی که خورده کی
کمرش را صاف کرد. کش و قوسی به تنش داد و پیچ و تابی به گردنش. تمام عضلات و مفاصلش درد میکردند. معدهاش داشت خودش را هضم میکرد و هر چه کرد یادش نیامد آخرین وعدۀ غذایی که خورده کی
از بس پایههای صندلی کوتاه بودند که مجبور شده بود زانوهایش را بغل بگیرد. ساعت روی دیوار میگفت نیمساعتی هست که معطل شده. دست دراز کرد روی میز کوچک و قوطیِ کوچک آبمیوه را برداشت. دستش خورد به قوطیِ مدادرنگیها.
دستانم یخ کردهاند. آستینهایم را میکشم پایینتر. کف دستها را میبرم نزدیک دهان و ها میکنم. فایده ندارد. تمام جانم قندیل بسته. نگاهی به اطراف میاندازم. جز همان ردیف منحوس کلبهها و پرچینهایشان هیچ ساختمان دیگری به چشم نمیآید. نمیدانم
کوچه ناآشنا بود. هیچ ایدهای نداشت که دقیقاً کجاست. تکوتوک چراغی روشن بود که نورش به زحمت پنج قدم را روشن میکرد. زیر یکی از چراغها ایستاد. چشم دوخت به ساعتش. ساعت ۱ و ۳۶ دقیقه بود. احساس سوزشی معدهاش
از شدت سرما بینیاش یخ زده بود و حالا احساس میکرد چیزی از آن روان شده. جیبهایش را به دنبال دستمال گشت. دستمال مچالهای پیدا کرد و بینیاش را گرفت. دستمال را دوباره توی جیبش چپاند و بیل را از
امتحانات نزدیک بودند. س احساس میکرد نمیتواند روی درسهایش تمرکز کند. همین بود که تصمیم گرفت چمدانش را ببندد و برود یک گوشهای که بتواند بدون مزاحمت درسش را بخواند. جایی که اثری از دوستانش و وسوسههایشان نباشد. وقتی به
شین در اتاقِ تنگ و تاریکش خوابیده بود. یک لا پتوی بیدزده رویش بود و از سرما به تنگی نفس افتاده بود. پهلو به پهلو میشد و ناله میکرد. انگار که خوابش از شبهای قبل هم بدتر بود. با نیمچه
-یعنی تموم ایدههات ته کشیدهان؟ یک تای ابرویم را بالا میدهم که مثلاً از حرفش خوشم نیامده. دست برنمیدارد: «قیافهاتو اونجوری نکن. ته کشیدهای. قبول کن.» دهن کجی میکنم و میگویم: «به اندازۀ کافی ایده دارم.» دست به سینه، یکبری
همین که ج درِ دستشویی را پشت سرش میبندد الف به سمت پ خم میشود. چشمکی میزند و میگوید: «داره جواب میده.» پ چهرهاش درهم میرود. سردرگم میپرسد: «چی جواب میده؟» الف خندهای میزند و میگوید: «قرصا دیگه.» رنگ از
روزی روزگاری، در یک سرزمین دور پری کوچکی زندگی میکرد که اسمش نازپری بود. نازپری بالهای بزرگی داشت که از آنها متنفر بود. بالهایش بزرگ و پهن بودند. پریهای دیگر بالهای ظریف و درخشان و کوچک داشتند. بالهایی که پروازشان
آخرین دیدگاهها