داستان‌ها

روز بیست‌ونهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ پنجمین احضار

از بس پایه‌های صندلی کوتاه بودند که مجبور شده بود زانوهایش را بغل بگیرد. ساعت روی دیوار می‌گفت نیم‌ساعتی هست که معطل شده. دست دراز کرد روی میز کوچک و قوطیِ کوچک آبمیوه را برداشت. دستش خورد به قوطیِ مدادرنگی‌ها.

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز بیست‌وهشتم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ اردوگاه

دستانم یخ کرده‌اند. آستین‌هایم را می‌کشم پایین‌تر. کف دست‌ها را می‌برم نزدیک دهان و ها می‌کنم. فایده ندارد. تمام جانم قندیل بسته. نگاهی به اطراف می‌اندازم. جز همان ردیف منحوس کلبه‌ها و پرچین‌هایشان هیچ ساختمان دیگری به چشم نمی‌آید. نمی‌دانم

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز بیست‌وهفتم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ کوچۀ تاریک در نیمه‌شب

کوچه ناآشنا بود. هیچ ایده‌ای نداشت که دقیقاً کجاست. تک‌وتوک چراغی روشن بود که نورش به زحمت پنج قدم را روشن می‌کرد. زیر یکی از چراغ‌ها ایستاد. چشم دوخت به ساعتش. ساعت ۱ و ۳۶ دقیقه بود. احساس سوزشی معده‌اش

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز بیست‌وپنجم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ دریاچه

امتحانات نزدیک بودند. س احساس می‌کرد نمی‌تواند روی درس‌هایش تمرکز کند. همین بود که تصمیم گرفت چمدانش را ببندد و برود یک گوشه‌ای که بتواند بدون مزاحمت درسش را بخواند. جایی که اثری از دوستانش و وسوسه‌هایشان نباشد. وقتی به

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز بیست‌وسوم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ زِوال

-یعنی تموم ایده‌هات ته کشیده‌ان؟ یک تای ابرویم را بالا می‌دهم که مثلاً از حرفش خوشم نیامده. دست برنمی‌دارد: «قیافه‌اتو اون‌جوری نکن. ته کشیده‌ای. قبول کن.» دهن کجی می‌کنم و می‌گویم: «به اندازۀ کافی ایده دارم.» دست به سینه، یک‌بری

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز بیست‌ودوم ۳۰ از روز ۳۰ داستان؛ مهمانیِ آخر

همین که ج درِ دستشویی را پشت سرش می‌بندد الف به سمت پ خم می‌شود. چشمکی می‌زند و می‌گوید: «داره جواب می‌ده.» پ چهره‌اش درهم می‌رود. سردرگم می‌پرسد: «چی جواب می‌ده؟» الف خنده‌ای می‌زند و می‌گوید: «قرصا دیگه.» رنگ از

ادامۀ مطلب
داستان‌ها

روز بیست‌ویکم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ پریِ مطرود

روزی روزگاری، در یک سرزمین دور پری کوچکی زندگی می‌کرد که اسمش نازپری بود. نازپری بال‌های بزرگی داشت که از آن‌ها متنفر بود. بال‌هایش بزرگ و پهن بودند. پری‌های دیگر بال‌های ظریف و درخشان و کوچک داشتند. بال‌هایی که پروازشان

ادامۀ مطلب