روز شانزدهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ آدم اشتباهی
ته مداد را به نیش کشید. – کثیفه. ته مداد را از دهانش بیرون کشید. – اینقدر پاتو تکون نده. پاشنۀ پایش را چسباند به زمین. – پوست لبتو نکن. لبش را با پشت آستینش پاک کرد. رنگ سرخ ماند
ته مداد را به نیش کشید. – کثیفه. ته مداد را از دهانش بیرون کشید. – اینقدر پاتو تکون نده. پاشنۀ پایش را چسباند به زمین. – پوست لبتو نکن. لبش را با پشت آستینش پاک کرد. رنگ سرخ ماند
بشقاب را که روی میزش گذاشتم لبخند دنداننمایی تحویلم داد. صندلی روبهرویش را بیرون کشیدم و نشستم. با آرامش چنگال را برداشت و مشغول خوردن شد. از سر رضایت سری تکان داد و گفت: «دستپختت بهترینه.» دستهایم را روی میز
-زود باش.+نمیتونم.-مسخرهبازی در نیار.+فکر کردی چیه؟ آدم سوسک هم بخواد بکشه باید آماده شه.-سوسک! هه! تو گفتی تمومش میکنی.+دارم سعی خودمو میکنم.-من به خاطر حرف تو نصفشو انجام دادم.+شاید تو بتونی تمومش کنی.-فکر کردی من خرم؟+نمیتونم.-غلط کردهای. فکر کردی من
-بهت که گفته بودم! نتوانستم به چشمانش نگاه کنم. نگاهم را برگرداندم به زمین. اما بلافاصله پشیمان شدم. به زحمت گفتم: «باید بریم.» ایستاده بود و خیال تکان خوردن نداشت. سر تکان داد و حرفش را تکرار کرد: «بهت گفته
تمام زورش را میزند که صداهای بیرونِ در را نادیده بگیرد. با خودش تکرار میکند که نباید اجازه بدهد چنین چیزهایی، سروصداهای معمولی که تمامی نداشتند، جلویش را بگیرند. به خودش یادآوری میکندکه نویسنده است و کار نویسنده نوشتن است.
نشست و خیره ماند به برگۀ توی دستش. سر بلند کرد و با تعجب شخص پشت میز را کاوید. سرش میان پروندههایش، فارغ از جهان بود. قدری به جلو خم شد و گفت: «یعنی هیچ راهی نداره؟» مرد بدون اینکه
دلپیچه نفسش را بریده بود. چمباتمه زده بود گوشهای و نمیدانست چه گلی به سرش بگیرد. در بد مخمصهای گیر افتاده بود. بدون راه پس و پیش. اگر همانجا میماند یحتمل از سرما قندیل میبست و از درد جان میکند.
هر ماجرایی با یک چیزی شروع میشود. جرقهای که آتش میزند به خرمن زندگی یک کسی. این ماجرا هم با یک کتاب شروع شد. ف. عادت داشت کتاب قرض بدهد و قرض بگیرد. همیشه به نظرش عجیب بود که چرا
پروانهها که ردیف شدند روی دیوار، عقب کشید و ایستاد به نظاره. دستها را به کمر زده بود و با سر یکبری جزء به جزء کار را زیر پرتوهای تیرۀ روز وامیرسید. بالاخره انگار که رضایت داده باشد سری تکان
هوای ابری بود و بادی هم بود که خاک راه انداخته بود. ر. از ترس تشدید بیماریاش از خانه بیرون نیامد. میدانست این کار از جهاتی دیگر به ضررش تمام میشود اما ترجیح داد در خانه بماند عوض اینکه مجبور
آخرین دیدگاهها