روز دهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ تلۀ کوچک
دلپیچه نفسش را بریده بود. چمباتمه زده بود گوشهای و نمیدانست چه گلی به سرش بگیرد. در بد مخمصهای گیر افتاده بود. بدون راه پس و پیش. اگر همانجا میماند یحتمل از سرما قندیل میبست و از درد جان میکند.
دلپیچه نفسش را بریده بود. چمباتمه زده بود گوشهای و نمیدانست چه گلی به سرش بگیرد. در بد مخمصهای گیر افتاده بود. بدون راه پس و پیش. اگر همانجا میماند یحتمل از سرما قندیل میبست و از درد جان میکند.
هر ماجرایی با یک چیزی شروع میشود. جرقهای که آتش میزند به خرمن زندگی یک کسی. این ماجرا هم با یک کتاب شروع شد. ف. عادت داشت کتاب قرض بدهد و قرض بگیرد. همیشه به نظرش عجیب بود که چرا
پروانهها که ردیف شدند روی دیوار، عقب کشید و ایستاد به نظاره. دستها را به کمر زده بود و با سر یکبری جزء به جزء کار را زیر پرتوهای تیرۀ روز وامیرسید. بالاخره انگار که رضایت داده باشد سری تکان
هوای ابری بود و بادی هم بود که خاک راه انداخته بود. ر. از ترس تشدید بیماریاش از خانه بیرون نیامد. میدانست این کار از جهاتی دیگر به ضررش تمام میشود اما ترجیح داد در خانه بماند عوض اینکه مجبور
گلها را که گذاشت روی سنگ سرد یادش آمد باز تاریخها را عوضی گرفته. هوا سرد بود و آش رشته یا که لیوانی چای داغ میچسبید. نگاهش را گرداند میان جمعیتی که گموپیدا بود دور گوری تازه. خبری از بلندگو
«خانم، حالتون خوبه؟» سرش را بلند میکند. میبیند گیج و منگ ایستاده وسط مغازه. سری میجنباند و راه میکشد سمت یخچالها. دستها را از جیبهایش بیرون میکشد. انگشتان لرزانش را به سمت درب یخچال میبرد و هنگامی که خنکای درون
نشسته است و زور میزند داستانکی سرهم کند. اما عاجز و درمانده به جویدن ناخنهایش رو آورده. موسیقی در گوشش جریان دارد و به مغزش فشار میآورد. برشی از کیک محبوبش کنار دستش، در بشقاب چینی گلسرخ جا خوش کرده.
در تاریک روشن کوچه راه میرود. به نجوای آهنگی که در گوشهایش در جریان است گاهی سری میجنباند. میایستد. سرمای شبانه لرز میاندازد به تنش. دستهایش را به بازوان میکشد و به سمت چراغهای سر کوچه پیش میرود. پای راستش
موبایل را دور از دسترس به شارژ زده که مثلاً حواسپرتیاش در طول درس خواندن کمتر شود. بعد از خواندن هر جمله سرک میکشد سمت موبایل. زانوها را بغل میزند و سرش را میگذارد روی کتاب. چشمهایش را میبندد و
صدایش درون سرم میپیچد. در هزارتوی گوشم زنگ میخورد. در لایههای مغزم به خودش میپیچد و تهوع میاندازد به جانم. کلمات از میان دستانم میلغزند و جز ردی چسبنده هیچ نمیماند. گفتارش واضح است اما معنایش گنگ. کلام تازهای نیست
آخرین دیدگاهها