روز بیستم از ۳٠ روز ۳٠ داستان؛ شب تاریک
احساس میکرد در حال مردن است. نفسش بالا نمیآمد، چشمانش سیاهی میرفت و تنش یخ کرده بود. دست نمناکش را روی شکم جابهجا کرد. محل زخم را بیشتر فشرد و خودش را قدری کشید بالا، بلکه نفسش باز شود. در
احساس میکرد در حال مردن است. نفسش بالا نمیآمد، چشمانش سیاهی میرفت و تنش یخ کرده بود. دست نمناکش را روی شکم جابهجا کرد. محل زخم را بیشتر فشرد و خودش را قدری کشید بالا، بلکه نفسش باز شود. در
-تویی؟ -پس میخواستی کی باشه؟ -مگه نگفتی دیگه شبا کار نمیکنم؟ بسته را در گرداندم و گفتم: قرار نبود امشب بیام. نیشخندی زد: همیشه کارت همینه. یک تای ابرویم را دادم بالا: منظور؟ دستش را برای گرفتن بسته پیش آورد:
دراز کشیده روی تخت. لحاف روی سینهاش سنگینی میکند و سرما از زیرش نشست میکند به جانش. خیره میماند به سقف. زنگ هشدار از نو به صدا در میآید و برای بار پنجم در یک ساعت گذشته قطعش میکند. به
هنوز پایش به اتاق نرسیده بود که فریادش گوشم را کر کرد: «بهت گفتم چی کار کنی؟» خودم را جمع کردم و صاف نشستم. گردنم از تکیه به لبۀ تخت خواب رفته بود. گردنم را قدری در دست چرخاندم و
ته مداد را به نیش کشید. – کثیفه. ته مداد را از دهانش بیرون کشید. – اینقدر پاتو تکون نده. پاشنۀ پایش را چسباند به زمین. – پوست لبتو نکن. لبش را با پشت آستینش پاک کرد. رنگ سرخ ماند
بشقاب را که روی میزش گذاشتم لبخند دنداننمایی تحویلم داد. صندلی روبهرویش را بیرون کشیدم و نشستم. با آرامش چنگال را برداشت و مشغول خوردن شد. از سر رضایت سری تکان داد و گفت: «دستپختت بهترینه.» دستهایم را روی میز
-زود باش.+نمیتونم.-مسخرهبازی در نیار.+فکر کردی چیه؟ آدم سوسک هم بخواد بکشه باید آماده شه.-سوسک! هه! تو گفتی تمومش میکنی.+دارم سعی خودمو میکنم.-من به خاطر حرف تو نصفشو انجام دادم.+شاید تو بتونی تمومش کنی.-فکر کردی من خرم؟+نمیتونم.-غلط کردهای. فکر کردی من
-بهت که گفته بودم! نتوانستم به چشمانش نگاه کنم. نگاهم را برگرداندم به زمین. اما بلافاصله پشیمان شدم. به زحمت گفتم: «باید بریم.» ایستاده بود و خیال تکان خوردن نداشت. سر تکان داد و حرفش را تکرار کرد: «بهت گفته
تمام زورش را میزند که صداهای بیرونِ در را نادیده بگیرد. با خودش تکرار میکند که نباید اجازه بدهد چنین چیزهایی، سروصداهای معمولی که تمامی نداشتند، جلویش را بگیرند. به خودش یادآوری میکندکه نویسنده است و کار نویسنده نوشتن است.
نشست و خیره ماند به برگۀ توی دستش. سر بلند کرد و با تعجب شخص پشت میز را کاوید. سرش میان پروندههایش، فارغ از جهان بود. قدری به جلو خم شد و گفت: «یعنی هیچ راهی نداره؟» مرد بدون اینکه
آخرین دیدگاهها