فرزند ما
(چالش 30 داستان، روزی بیستوپنجم) وقتی که دکتر گفت اوضاع بچه هیچ تغییری نکرده، فقط لبخند زدم. دکتر عجیب نگاهم کرد. اما من غیر از لبخند زدن نتوانستم کار دیگری بکنم. اگر لبخند نمیزدم حتماً میافتادم به گریه. میدانم که […]
(چالش 30 داستان، روزی بیستوپنجم) وقتی که دکتر گفت اوضاع بچه هیچ تغییری نکرده، فقط لبخند زدم. دکتر عجیب نگاهم کرد. اما من غیر از لبخند زدن نتوانستم کار دیگری بکنم. اگر لبخند نمیزدم حتماً میافتادم به گریه. میدانم که […]
نفس عمیقی میکشم که باعث میشود دردم بیشتر بشود. صدا و نفس گرمش پخش میشود توی گوشم: «میخوای جا بزنی؟ بازم؟ دوباره میخوای ناامیدمون کنی؟» سعی میکنم صاف بایستم. درد تیر میکشد و تا نک انگشتان پایم میرود. از نو […]
(چالش 30 داستان، روز یازدهم) ۰۰ وارد خانه که میشوم بوی سوختگی بینیام را پر میکند. خانه از صبح مرتبتر است. پردهها کشیده شدهاند و یک روشنایی ملایم ریخته روی قالی و مبلها. جعبه را توی دستم تکان میدهم. اول […]
آخرین نظرهایی که گرفتم