تلاش یک نویسنده
(چالش 30 داستان، روز بیستوهفتم) «ارسلان درحالی که سعی داشت سیخ باریک را وارد شکاف بین گچ و پوستش کند، از خودش پرسید:«اگه تعقیبم کرده باشه چی؟» نوک تیز سیخ کشید به پوست ساقش. احساس کرد پوستش خراشیده شد. سیخ […]
(چالش 30 داستان، روز بیستوهفتم) «ارسلان درحالی که سعی داشت سیخ باریک را وارد شکاف بین گچ و پوستش کند، از خودش پرسید:«اگه تعقیبم کرده باشه چی؟» نوک تیز سیخ کشید به پوست ساقش. احساس کرد پوستش خراشیده شد. سیخ […]
(چالش 30 داستان، روز بیستوششم) میدانستم که هیچ کس نمیفهمد. فقط باید دهانم را بسته نگه میداشتم. وقتی که هیچ صدایی بلند نشود، هیچ سری هم نمیچرخد که ببیند صدا از کدام طرف بوده. آنجا نه دوربینی بود نه هیچ […]
(چالش 30 داستان، روزی بیستوپنجم) وقتی که دکتر گفت اوضاع بچه هیچ تغییری نکرده، فقط لبخند زدم. دکتر عجیب نگاهم کرد. اما من غیر از لبخند زدن نتوانستم کار دیگری بکنم. اگر لبخند نمیزدم حتماً میافتادم به گریه. میدانم که […]
(چالش 30 داستان، روز بیستوچهارم) وقتی چشمانم را باز کردم دیگر مرده بودم و صدای نفسهای سنگین سپهر را میشنیدم. انگار سعی داشت جلوی گریه کردنش را بگیرد. تنم خیس بود. تمام تخت خیس بود. راستش مردن آنقدرها هم که […]
(چالش ۳٠ داستان؛ روز بیستوسوم) برای آخرین بار نشست پشت میز. با دستهایی درهم گره کرده منتظر بود تا بالاخره ذهنش روشن بشود. اما نشد. منتظر ماند و ماند. ساعتها گذشت. هوا تاریک شد و به نیمه شب رسید. نمایشگر […]
(چالش ۳٠ داستان؛ روز بیستودوم) خرسک نشسته بود پشت میز. البته بهتر است بگویم روی صندلی لمیده بود. پاهایش را هم گذاشته بود روی میز و گوشهای از کتابش تا خورده بود. اما خرسک بیحوصلهتر از آن بود که کتاب […]
(چالش 30 داستان، روز هجدهم) خرسک با پشت پنجه چشمهایش را پاک کرد. نور صفحۀ نمایشگر حسابی چشمانش را اذیت میکرد. اما او باید مینوشت. از صبح مشغول نوشتن بود و هنوز به هیچ نتیجهای نرسیده بود. سراغ فایلهای مختلفی […]
آخرین نظرهایی که گرفتم