خواهر کوچک من
وقتی هندزفری را از توی گوشم بیرون میکشم و صدای موسیقی دور میشود، صدای او قوت میگیرد که هنوز مشغول نق زدن است. کتاب را میبندم و به یادداشتهای درهمام نگاه میکنم. چمشانم را میبندم و آرام شقیقههایم را فشار میدهم. سعی میکنم تجسم کنم که هیچ صدایی نمیشنوم. اما انگار تخیلم ضعیفتر از آن چیزی است که خیال میکردم. بلند میشوم و به سمت در نیمه باز اتاق میروم. صدایش حالا قدری بلندتر است. میگوید: «من اگه دستم باز بشه ها، اولین کاری که میکنم اینه که از این جا میذارم میرم. خسته شدم. همش هرکاری که خودش دوست داره میکنه. بذار پول دستم بیاد میرم یه ماشینی میخرم از همونا که اون جا دیدم. حالا عصر که بالاخره بابا میآد. بهش میگم. میگم چهقدر اذیت میکنه. همهاش میره رو مخم. انگار خوشش میآد اعصاب آدمو خورد کنه.»
نفس عمیقی میکشم. به خودم یادآوری میکنم که او فقط یک آدم حسود است و دو ساعت دیگر حتی یادش نیست که چه چیزهایی گفته و وقتی که بابا بیاید، درست مثل هر شب، هیچ چیزی نمیگوید. در را میکوبم به هم بلکه با شنیدن صدایش آرام بشود یا دستکم صدایش را کمتر کند. اما او برعکس عمل میکند و صدایش همچنان به گوشم میرسد: «در رو میکوبه به هم. درِ مردمه ها! بشکنه این جواب میده؟ بعد این براشون در نو میخره؟ ها! نه، این باید بره برای خودش گوشی نو بخره، نمیشه که پول در رو بده. بابای بدبخت من باید بده.»
برمیگردم سرجایم. هندزفری را توی گوشم میگذارم. آهنگ را متوقف میکنم. توی لیست آهنگها دنبال چیزی میگردم که حالم را خوب کند. صدای زنگ در بلند میشود. یک دقیقه نگذشته که باز صدایش بلند میشود: «بیا برات کتاباتو اوردن. نمیدونم این همه کتابو میخواد بذاره سر قبرش؟ میخوای چیکار آخه؟ هی کتاب میخوام کتاب میخوام.»
از اتاق میروم بیرون. از هال و آشپزخانهای که او تویش ایستاده میگذرم. با دیدن من رویش را برمیگرداند. انگار میترسید با دیدن من چشمانش بسوزند. بیخیال آسانسور میشوم و برای به آرامش رسیدن و تخلیۀ هیجان پلههای تمام 5 طبقه را میدوم پایین. وقتی که با بستۀ کتابها برمیگردم حالم خوشتر است. احساس میکنم میتوانم غر زدنهای او را تا ابد تحمل کنم. میروم به سمت اتاق. صدایش را از پشت سرم میشنوم: «اتاقم که برده برای خودش. انگار من آدم نیستم. همش هیس دارم درس میخونم، هیس دارم کتاب میخونم، هیس دارم مینویسم. ای کوفت و هیس.»
از خودم میپرسم که او چرا بلد نیست آرام و توی دلش فکر کند؟ لااقل نمیتواند زیر لب و آرام نق بزند؟ حتماً باید آنقدری بلند بلغور کند که صدایش توی کل خانه بپیچد؟ اگر مشکلی با من دارد چرا مستقیم به من نمیگوید؟ از وقتی که مامان بود همینطور بود. اولش گفتند مشکل بلوغ است. بعدش گفتند چون من را بیشتر از همه دوست دارد اینقدر به پروپاچهام میپیچد. من هیچ وقت با او قهر نبودم. من خیلی تلاش کردم. اما او خودش نمیخواست این وضع را تمام کند. من دورش میرفتم و او جفتک میانداخت. صدایش میکردم و نشنیده میگرفت، کنارش مینشستم و او خودش را طوری عقب میکشید و صورتش را درهم میکرد که انگار سرتاپایم را کثافت گرفته.
برمیگردم. جعبه را میگذارم روی اپن تا سر لج او همانجا بازش کنم. از کنارش رد میشوم. و میروم به سمت سینک. حداقل خوب است که با غر زدن کارش را هم میکند و ظرف نشستهای باقی نمانده. از توی جاقاشقی یک کارد میوهخوری برمیدارم و شروع میکنم به بریدن چسبهای روی جعبه. او از آشپزخانه میرود بیرون. وقتی از کنارم رد میشود جوری خودش را میکشد کنار که با من تماسی نداشته باشد. فکری میشوم که واقعاً ما هر دو از یک پدر و مادریم؟ شباهت چهرههامان که این را تایید میکند حتی خیلیها میگویند اخلاقمان شبیه بهم است. اما من هیچ شباهتی جز ریز بودن چشمها، رنگ مشکی موها و لخت بودنشان نمیبینم. تازه او همین چند ماه پیش رفت و موهایش را فر کرد که شباهتمان کمتر بشود و راستش با این رویهای که پیش گرفته فکر کنم حالا دیگر همه مطمئنند که اخلاقمان هیچ شبیه به هم نیست. هرچه از مرگ مامان گذشت من آرامتر شدم و گوشه گیرتر. اما او برعکس، پرحرفتر شد و همه جا سروکلهاش پیدا میشود که دارد غوغا بهپا میکند.
صدایش رشتۀ افکارم را پاره میکند: «هیچکاری هم که نمیکنه. همهاش بابای بدبخت من باید کار کنه که این خرج کنه. کتاب بخره، گوشی بخره. وقتی به بابام گفتم دیگه هیچی پولی بهش نده و براش هیچی نخره اونوقت آدم میشه.»
با دست چپم پس کلهام را میخارانم و نفس عمیقی میکشم. به این فکر میکنم که من باید چه کنم که آدم بشوم؟ هیچ چیزی نخواهم، نفس نکشم؟ بروم بمیرم؟ فکر کنم من اضافیترین موجودم. مامان تا وقتی که زمنده بود پشتیاش را میگرفت. مدام یک توجیهی میآورد. بابا هم که خودش را راحت میکرد و میگفت: «دیوونهست. عقلش کمه. از آدم دیوونه چه انتظاری داری؟». هرچند آنها هم کم دعوایش نکردند. اما هروقت طاقت من تمام میشد، این من بودم که محکوم میشد. چون من بزرگتر بودم. من باید صبوری میکردم و هرطوری که بود این رشتۀ خواهری را حفظ میکردم. تنها چیزی که مامان میخواست این بود که ما پشت هم باشیم.
من همیشه تمام تلاشم را کردم. اما او هربار بیشتر فاصله گرفت. او کارهایی کرد که باعث بشود دلم هیچ وقت صاف نشود. اما با این حال فقط بهخاطر مامان و بابا بود که کوتاه میآمدم. اینکه جلوی جمع بگوید خفه شو و دهانت را ببند. اینکه توی جمع خرابم کند و دستم بیندازد، طوری رفتار کند که انگار من یک بچۀ کوچک و بیدست و پایم که عقلش نارس است و کاری کند که هرکسی هرطوری دلش میخواهد با من رفتار کند. او از آن آدمهایی است که دست پیش را میگیرند. که میزنند اما وانمود میکنند خوردهاند. و آخرین چیز را نمیبخشم. اینکه همین 2 سال پیش، توی مراسم چهلم مامان، وقتی که داشتم از هال رد میشدم و ناخواسته پایش را لگد کردم، جلوی همۀ کسانی که آنجا بودند جوری زد توی گوشم که انگار من باعث مرگ مامان بودهام یا توی مراسمش شادی کردهام. نگاهش طوری بود که فهمیدم همه چیز را گردن من انداخته. فهمیدم که خودش را راحت کرده و حالا من را یک هیولا میبیند که همۀ آتشها از گورش بلند شده.
حالا لمیده روی مبل و درحالی که صدای یک کلیپ مسخره از گوشیاش شنیده میشود همچنان چیزهایی بلغور میکند: «وای من اینقدر از این خرگوشا دوست دارم. چیه گربه؟ اه! چقدر بدم میاد. گربهها نمک نشناسن. خیلی هم کثیفن. اون گربه زخمیه وقتی مرد من اینقدر خوشحال شدم. وای خدا! این سگا چه خوشگلن. من اصلاً بیشتر سگ دوست دارم.»
میدانم اینها را میگوید که حرص من را دربیاورد. که مثلاً آنوقتی را یادم بیندازد که بابا ناخواسته یک بچه گربه را زیر گرفت. چند وقتی مراقبش بودیم. مامان نمیگذاشت بچهها زیاد بهش دست بزنند. میگفت هم زخمی است و هم کثیف. اما من مجاز بودم. من بهش شیر میدادم، میشستمش. میدانم که تنها هدفش زهر کردن لذت رسیدن این کتابهاست. ولی آخر برای من پشه و گربه و پاندا چه فرقی چندانی میکند؟ چرا فکر میکند علاقه یا تنفر او برایم مهم است؟
حواسم را میدهم به جعبه. کتابها را یکی یکی در میآورم و همانجا ورق میزنم. سنگینی نگاهش را احساس میکنم. صدایش باز روی سرم آوار میشود: «مامان هم همهاش بهخاطر این مرد دیگه. این و اون خواهر جونش. اینقدر حرصش دادن که مریض شد. میدونم دیگه. آخرش یه کاری میکنه باباهم مث مامان بشه. هی کار کنه اینا خرج کنن. هی نق بزنن. اینو میخوام اونو میخوام، ای زهرمار…»
میپرم توی حرفش: «میشه ساکت بشی.»
انگار منتظر همین جرقه بوده تا آتش بگیرد. صاف مینشیند و داد میزند: «چیه؟ میخوای خفه خون بگیرم؟ هی هیچی نگم؟ من آدم نیستم؟ هرچی هی هیچی بهش نمیگم پررو شده.»
میگویم: «فقط خفه شو.»
کتابها را میریزم توی جعبه تا بروم توی اتاق و بیشتر از این باهم درگیر نشویم. صدایش را پشت سرم میشنوم: « اصلاً کاش بمیری که راحت بشیم از دستت.»
من جعبه را رها میکنم. کارد هنوز توی دستم است. صدای او هنوز دارد میآید. حالا انگار ذهنم میتواند صدایش را نشنیده بگیرد. به چاقوی کوچک و تیزی که توی دستم است نگاه میکنم. به این فکر میکنم که واقعاً با مردن من همه چیز درست میشود؟ مامان زنده میشود؟ سمیرا دوباره به این خانه میآید؟ توی این دو سال سرجمع حتی 5 بار هم ندیدمش. حتی دیگر جواب تلفنهایمر ا نمیدهد. دلم برای صدایش، فری موهایش و قوهای چشمانش تنگ شده. او حسابی شبیه مامان بود. ولی حالا نبود. سرش گرم خودش و بچه و شوهرش بود.
چاقو را بالاتر میگیرم سبزی دستهاش و نقرهای تیغهاش زیر نور اتاق برق میزند. به این فکر میکنم که کدام سریعتر است؟ رگ دست؟ گردن؟ شاید اگر چاقو بزرگتر بود شکم یا سینه را هم امتحان میکردم. مستقیم به سمت قلب. یاد هفتۀ پیش میافتم و قرصهایی که نخورده بالا آوردم. از خودم میپرسم که واقعاً جرئت مردن ندارم؟ از لای در نیمه باز به اتاق نگاه میکنم. میزم با کتابها و برگهها، صفحه نمایش خاموش، قفسۀ کتابی که تا خرخره پر است. میز او انتهای اتاق است و از اینجا دیده نمیشود. شبیه به هرچیزی است به جز میز مطالعه. بیشتر شبیه به میز لوازم آرایشی است.
آیا جرئت مردن ندارم؟ پاهایم مرا برمیگردانند. او رو به دیوار دارد برای خودش سخنرانی میکند. به این فکر میکنم که تا چند سال دیگر قرار است این داستان ادامه پیدا کند؟ کارد را توی دستم میگردانم. فاصلۀ بین من و او از کم هم کمتر میشود و بالاخره کارد توی گلویش آرام میگیرد. صدایش به خرخر تبدیل میشود. رو برمیگرداند. چشمانش وحشت زدهاند. چاقو را بیرون میکشم و عقب میروم. غلتی میزند و میافتد روی قالی. خونِ روشنی، مبل و فرش را پر میکند. دست میگیرد به مبل تا خودش را لند کند. دست چپش به گردنش است. به پیراهن کرم رنگش نگاه میکنم که حالا دارد با رگههای سرخ تزئین میشود. و دستم که آرام و محکم چاقو را وارد سینه و شکمش میکند. میدانم که باید دست نگهدارم اما حالا فهمیدهام جرئت کشتن را دارم.