زهرهای درونِ من میزید!
فکر میکنم غیرممکن باشد کسی بتواند بدون قضاوت خودش بنویسد. هر قدر هم آدم بیسانسوری باشی باز یک فشاری آن ته ناخودآگاهت هست. گاه خودت را سانسور میکنی که این چه اراجیفی است به هم میبافم؟ و گاه شرمت میگیرد
فکر میکنم غیرممکن باشد کسی بتواند بدون قضاوت خودش بنویسد. هر قدر هم آدم بیسانسوری باشی باز یک فشاری آن ته ناخودآگاهت هست. گاه خودت را سانسور میکنی که این چه اراجیفی است به هم میبافم؟ و گاه شرمت میگیرد
جایی خوانده بودم که بچههایتان را کتابخوان بار بیاورید نه درسخوان. چون آدم درسخوان بالاخره یکجایی خسته میشود و حالش بههم میخورد از تمام کتابها. اما آدم کتابخوان، بدون فشار چندان، درسش را هم میخواند. چون بالاخره آن هم یک
اولبار اصطلاح تجربینویسی را در مستر کلاس داستانکوتاه جویس کرل اوتس شنیدم. تا آنجایی که دستگیرم شد تجربینویسی یعنی کاملاً براساس تجربهمان بنویسیم و معطل چارچوب و قوانین و قواعد نباشیم. در یکی از قسمتها مثالی زد از آهنگسازی که
نگاهی به ساعت انداخت، چیزی به نیمه شب نمانده بود. آخرین لیوان را آب کشید و درون آبگیر گذاشت. پیشبند را باز کرد و انداخت روی اپن. قلم و کاغذش هنوز روی میز بودند. قرار بود صبح اول وقت شروع
اگر نویسنده هستید و صاحب یک رسانه میتوانید از وبلاگ، صفحه یا کانالتان بهعنوان یک ابزار کتابنویسی استفاده کنید. پستهایی که به مرور منتشر میشوند و سنگبنای یک کتاب را شکل میدهند. و اینگونه است که شما به سادگی کتاب
میان جماعت کتابخوان شاهد چند دستهایم: کتاببازان کتابخواران کتابخوانان در میان کتابخوانان یک عده کتاب بازند؛ مثل ماشینبازها. علاقۀ وافری دارند به کتاب خریدن. عرضه و تقاضای این گونه با هم نمیخواند. کتاب زیاد میخرند و کم میخوانند. فیالواقع اینان
نویسنده: مهناز روحانی اگر اهل دیدن فیلمهای جنایی هستید، احتمالاً شاهد صحنهای بودهاید که در آن پلیس یا کارآگاه بعد از بررسی صحنۀ جرم اظهار نظر کند: «یارو حتماً روانی بوده. یه ساکوپات بهتمام معنا!». اما سایکوپاتی چیست؟ آیا یک
این نه یک مرور است نه معرفی، نه خلاصه. فقط یک یادداشت است. چیزی حدود ۲ سال پیش بود که مرگ ایوان ایلیچ را خواندم. تا آنوقت هیچ داستانی از تولستوی نخوانده بودم. فقط کتاب اعتراف را خوانده بودم که
چند روز پیش خیلی ناگهانی یادم افتاد که یک مشت سخنرانی تد دیده نشده دارم، کار خاصی هم برای انجام دادن نبود پس نشستم و سخنرانی پشت سخنرانی دیدم. سخنرانی الیزابت گیلبرت میانشان چیز عجیبی بود. آنقدری عجیب که بیشتر
همانطور که ته پاککنیِ مداد را به نیش کشیدهام و خیره شدهام به صفحۀ خالی، ذهن نکبتزدۀ بیخلاقیتِ بیایدهام را نفرین میکنم. ولی ایده چیست؟ اصل و ریشهاش کجاست؟ چه میشود که ایدهای کشف میکنیم؟ چطور یک ایده تبدیل به
آخرین دیدگاهها