او تنها شاهد ماجرا بود
(چالش ۳٠ داستان؛ روز سیام) پارچۀ سرمهای پرده از میان انگشتانش لغزید. خودش را از کنار پنجره عقب کشید. یعنی او را دیده بودند؟ مطمئن نبود. هیچ راهی برای مطمئن شدن وجود نداشت. تا همین جایش هم زیادی نزدیک شده […]
(چالش ۳٠ داستان؛ روز سیام) پارچۀ سرمهای پرده از میان انگشتانش لغزید. خودش را از کنار پنجره عقب کشید. یعنی او را دیده بودند؟ مطمئن نبود. هیچ راهی برای مطمئن شدن وجود نداشت. تا همین جایش هم زیادی نزدیک شده […]
(چالش 30 داستان، روز بیستونهم) همین که در یخچال را بستم صدایش از پشت سرم بلند شد. اولش خیال کردم توهم است. تازه از خواب بیدار شده بودم و هنوز حالم سرجایش نبود. اصلا شاید هنوز خواب بودم! اما دوباره […]
(چالش 30 داستان، روز بیستوهشتم) استخراج… استخراج… مدتها بود که این کلمه ذهنش را پر کرده بود. مثل یک نوای غریب که از دور خودش را برساند. سرش را تکان داد بلکه این کلمه دور شود. اما نشد. تازه انگار […]
(چالش 30 داستان، روز بیستوهفتم) «ارسلان درحالی که سعی داشت سیخ باریک را وارد شکاف بین گچ و پوستش کند، از خودش پرسید:«اگه تعقیبم کرده باشه چی؟» نوک تیز سیخ کشید به پوست ساقش. احساس کرد پوستش خراشیده شد. سیخ […]
(چالش 30 داستان، روز بیستوششم) میدانستم که هیچ کس نمیفهمد. فقط باید دهانم را بسته نگه میداشتم. وقتی که هیچ صدایی بلند نشود، هیچ سری هم نمیچرخد که ببیند صدا از کدام طرف بوده. آنجا نه دوربینی بود نه هیچ […]
(چالش 30 داستان، روزی بیستوپنجم) وقتی که دکتر گفت اوضاع بچه هیچ تغییری نکرده، فقط لبخند زدم. دکتر عجیب نگاهم کرد. اما من غیر از لبخند زدن نتوانستم کار دیگری بکنم. اگر لبخند نمیزدم حتماً میافتادم به گریه. میدانم که […]
(چالش 30 داستان، روز بیستوچهارم) وقتی چشمانم را باز کردم دیگر مرده بودم و صدای نفسهای سنگین سپهر را میشنیدم. انگار سعی داشت جلوی گریه کردنش را بگیرد. تنم خیس بود. تمام تخت خیس بود. راستش مردن آنقدرها هم که […]
(چالش ۳٠ داستان؛ روز بیستوسوم) برای آخرین بار نشست پشت میز. با دستهایی درهم گره کرده منتظر بود تا بالاخره ذهنش روشن بشود. اما نشد. منتظر ماند و ماند. ساعتها گذشت. هوا تاریک شد و به نیمه شب رسید. نمایشگر […]
(چالش ۳٠ داستان؛ روز بیستودوم) خرسک نشسته بود پشت میز. البته بهتر است بگویم روی صندلی لمیده بود. پاهایش را هم گذاشته بود روی میز و گوشهای از کتابش تا خورده بود. اما خرسک بیحوصلهتر از آن بود که کتاب […]
(چالش ۳٠ داستان، روز بیستویکم) سپیده ایستاده جلوی رویم و خودش را سپر امین کرده. میگویم:«سپید بهتر نیست تمومش کنیم؟» سرش را تکان میدهد. شال سبزش افتاده روی شانهاش و موهایش از زیر کلیپس در رفته. میگوید:«من دارم تموم تلاشمو […]
آخرین نظرهایی که گرفتم