جادۀ تاریک

(چالش 30 داستان، روز بیست‌وششم) می‌دانستم که هیچ کس نمی‌فهمد. فقط باید دهانم را بسته نگه می‌داشتم. وقتی که هیچ صدایی بلند نشود، هیچ سری هم نمی‌چرخد که ببیند صدا از کدام طرف بوده. آن‌جا نه دوربینی بود نه هیچ […]

فرزند ما

(چالش 30 داستان، روزی بیست‌وپنجم) وقتی که دکتر گفت اوضاع بچه هیچ تغییری نکرده، فقط لبخند زدم. دکتر عجیب نگاهم کرد. اما من غیر از لبخند زدن نتوانستم کار دیگری بکنم. اگر لبخند نمی‌زدم حتماً می‌افتادم به گریه. می‌دانم که […]

نویسندۀ ناامیدی که امید را پیدا کرد

(چالش ۳٠ داستان؛ روز بیست‌وسوم) برای آخرین بار نشست پشت میز. با دست‌هایی درهم گره کرده منتظر بود تا بالاخره ذهنش روشن بشود. اما نشد. منتظر ماند و ماند. ساعت‌ها گذشت. هوا تاریک شد و به نیمه شب رسید. نمایشگر […]

صدف‌های سرخ (بخش یازدهم و پایانی)

(چالش ۳٠ داستان، روز بیست‌و‌یکم) سپیده ایستاده جلوی رویم و خودش را سپر امین کرده. می‌گویم:«سپید بهتر نیست تمومش کنیم؟» سرش را تکان می‌دهد. شال سبزش افتاده روی شانه‌اش و موهایش از زیر کلیپس در رفته. می‌گوید:«من دارم تموم تلاشمو […]