او یک موش فاضلاب بود
داستانک زبر بر پایهٔ این کلمات نوشتهاند: «زندان، سفر، موش، خودکار، ساز، یخه» میشه در مواقع اضطراری اولین چیزی که به ذهنش میرسید زندان بود. درواقع زندان سنگ محک او بود. «آیا ارزش زندان رفتن دارد؟» تمام عمرش را در […]
داستانک زبر بر پایهٔ این کلمات نوشتهاند: «زندان، سفر، موش، خودکار، ساز، یخه» میشه در مواقع اضطراری اولین چیزی که به ذهنش میرسید زندان بود. درواقع زندان سنگ محک او بود. «آیا ارزش زندان رفتن دارد؟» تمام عمرش را در […]
داستان زیر بر پایهٔ این کلمات نوشته شده است: «عنکبوت، گربه، پشمک، چکش، راز، کت» گربه خاکستری بود با نوارهایی که رنگش تیرهتر از زمینه بود. هرروز سر ساعت پیدایش میشد. مینشست روی ایوان و انتظار میکشید. در خانه یک […]
فرمان، پرتقال، شیر، بشقاب، چای، برگ انگشتان پهنش دور پرتقال حلقه زدند. با دقت کارد را روی پوست پرتقال میکشید. بشقاب پر بود از پوست پرتقال. اما او همچنان به کندن پوست پرتقالهای بیشتر ادامه میداد. خیلی کارها میشد کرد: […]
دستهاش دور گردنم بود. فشار انشگتاش جلوی هوا رو گرفته بود. چنگ انداختم به بازوهاش. یه پیرهن بافتنی تنش بود. قویتر از من بود. اما نمیتونستم بمیرم. نمیخواستم تسلیم بشم. مثل هر آدم دیگهای که برای نجات جون خودش دست […]
روی زمین دراز کشیده بود. هرچند درستش این است که بگوییم روی زمین افتاده بود. اما اگر کسی نمیدانست اوضاع از چه قرار است و وارد اتاق میشد، خیال میکرد که او فقط دراز کشیده. او دراز کشیده بود و […]
کتاب، کاسه، نوا، میخ، ربان، کیک به سوراخی که میخی نداشت خیره شده بود. «میخش کجا افتاده؟» همه جا را گشته بود اما بیفایده بود. پس تصمیم گرفت بیخیالش بشود. خردههای کاسۀ چینی را از روی زمین جمع کرد. «همهاش […]
«چرا با من این کارو میکنی؟» مرد با تعجب نگاهش کرد. یک بار دیگر سرتا پایش را برانداز کرد و گفت: «من که هنوز کاری نکردم.» مرد دیگر، که به صندلی بسته شده بود پلکهایش را تندتر از حالت عادی […]
رنگ خرگوش قهوهای بود. این باعث میشد در تاریکی اتاق به چشم نیاید. اتاق تاریک بود. اما نوری از بیرون پنجرۀ اتاق خواب و آشپزخانه میتابید و قدری روشنش میکرد. چشمان خرگوش برق میزد. انگار گوش بهزنگ و هوشیار نشسته […]
آقای الف کلید را در قفل چرخاند. میان تاریکی خانه ایستاد و چشم دوخت به فضای ناآشنایی که در پیش داشت. «از سمت راست، دومین در.» دستش را درون جیبش فرو برد. انگشتانش از زیر لایۀ پلاستیکی دور دستۀ چاقو […]
انگشتش را روی سیمها کشید. آرام. با کمترین میزان فشار. بعد محکم. یکی از سیمها بریده بود. یکی شل شده بود. صدای بیرمقی بلند شد. «این کادوی تولدته.» زمانی که آن را از دستان پدرش گرفت خیال میکرد اوضاع قرار […]
آخرین نظرهایی که گرفتم