یک داستان کوچک؛ آخرین شکست یک شکست‌خورده

تمام چیزی که می‌خواستم بیرون زدن بود. می‌خواستم از نو در جاده باشم. شدیدا می‌خواستم زمان برگردد عقب، به پیش از دو ماه پیش و هیچ کدام از آن اتفاق‌ها نیفتد. فضای اتاق به قدری خفه است که احساس می‌کنم […]

روزی که خاکستری را کشتم

داستان زیر بر پایهٔ این کلمات نوشته شده است: «عنکبوت، گربه، پشمک، چکش، راز، کت» گربه خاکستری بود با نوارهایی که رنگش تیره‌تر از زمینه بود. هرروز سر ساعت پیدایش می‌شد. می‌نشست روی ایوان و انتظار می‌کشید. در خانه یک […]

داستان بیست‌وهشتم

فرمان، پرتقال، شیر، بشقاب، چای، برگ انگشتان پهنش دور پرتقال حلقه زدند. با دقت کارد را روی پوست پرتقال می‌کشید. بشقاب پر بود از پوست پرتقال. اما او همچنان به کندن پوست پرتقال‌های بیشتر ادامه می‌داد. خیلی کارها می‌شد کرد: […]

من بی‌گناهم

دست‌هاش دور گردنم بود. فشار انشگتاش جلوی هوا رو گرفته بود. چنگ انداختم به بازوهاش. یه پیرهن بافتنی تنش بود. قوی‌تر از من بود. اما نمی‌تونستم بمیرم. نمی‌خواستم تسلیم بشم. مثل هر آدم دیگه‌ای که برای نجات جون خودش دست […]

آدم منطقی

کتاب، کاسه، نوا، میخ، ربان، کیک به سوراخی که میخی نداشت خیره شده بود. «میخش کجا افتاده؟» همه جا را گشته بود اما بی‌فایده بود. پس تصمیم گرفت بیخیالش بشود. خرده‌های کاسۀ چینی را از روی زمین جمع کرد. «همه‌اش […]

یک عدد مهمان

رنگ خرگوش قهوه‌ای بود. این باعث می‌شد در تاریکی اتاق به چشم نیاید. اتاق تاریک بود. اما نوری از بیرون پنجرۀ اتاق خواب و آشپزخانه می‌تابید و قدری روشنش می‌کرد. چشمان خرگوش برق می‌زد. انگار گوش به‌زنگ و هوشیار نشسته […]