روز بیست‌وششم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ چالۀقبر

از شدت سرما بینی‌اش یخ زده بود و حالا احساس می‌کرد چیزی از آن روان شده. جیب‌هایش را به دنبال دستمال گشت. دستمال مچاله‌ای پیدا کرد و بینی‌اش را گرفت. دستمال را دوباره توی جیبش چپاند و بیل را از نو برداشت. پایش را پشت بیل محکم کرد و خاک را شکافت. خاک را کنار ریخت و از نو پا پشت بیل.

تنها نورِ موجود، چراغ قوه‌ای بود که شعاع کوچکی را روشن کرده بود. اطرافش تماماً در تاریکی فرو رفته بود. صداهایی از دور و نزدیک می‌شنید. پیچش باد، زوزۀ باد، کشیده شدن برگ‌های خشک در باد.

دست از کار کشید. دوباره بینی‌اش را گرفت. کلاهش را پایین‌تر کشید و زیر لب غر زد از این‌که هنوز زمستان نشده چرا هوا این قدر سرد است. یادش نمی‌آمد که حتی شب قبل این‌قدر سرد بوده باشد. همین بود که لباس چندانی نپوشیده بود و حالا استخوان‌هایش در سرما زق می‌زدند.

چراغ قوه را برداشت و گرفت روی چاله. روی تُک پا نشست و از نزدیک نگاه کرد. بلند شد و غرغرکنان چند قدم دورتر رفت. می‌دانست لازم است چالۀ بزرگ‌تری بکند اما دیگر حال و توانش را نداشت. از خودش پرسید اصلاً چرا باید برایش مهم باشد؟ مگر چقدر دستمزد می‌گیرد که حالا وسواس هم به خرج بدهد. آن‌ها برایشان مهم بود که چه سرمایی کشیده؟ پول بیش‌تری می‌دادند؟ نه. پس گور همه‌شان کرده‌اند.

در صندوق عقب را باز کرد. خدا را شکر کرد که مجبور نیست جسد کاملی را چال کند. ساک را کشید و انداخت زمین. در صندوق را بست. ساک را روی زمین دنبال خودش کشید. به چاله که رسید با پا ساک را سراند درون چاله. بیل را برداشت و مشغول ریختن خاک شد. کارش که تمام شد کمر دردمندش را صاف کرد. قدری به عقب خم شد و به آسمان ابری چشم دوخت. مثل بختش تیره و گرفته و تاریک بود. چراغ و بیل را برداشت و به سمت ماشین رفت.

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *