روز بیست‌وسوم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ زِوال

-یعنی تموم ایده‌هات ته کشیده‌ان؟

یک تای ابرویم را بالا می‌دهم که مثلاً از حرفش خوشم نیامده. دست برنمی‌دارد: «قیافه‌اتو اون‌جوری نکن. ته کشیده‌ای. قبول کن.»

دهن کجی می‌کنم و می‌گویم: «به اندازۀ کافی ایده دارم.»

دست به سینه، یک‌بری به دیوار تکیه می‌دهد. لبخندی می‌زند و می‌گوید: «اگه داشتی که وضعت این نبود. یه زمانی آره. چپت پر بود. ولی حالا هیچی. طبل تو خالی.»

می‌گویم: «فقط کافیه بخوام.»

-بگو.

-چی بگم؟

-چهارتا ایده بگو.

دهانم باز نشده بسته می‌شود. نیش‌خندی می‌زند: « پس چی شد سلطان ایده؟ موش ایده‌هاتو خورده؟»

دست می‌برم به سمت دفترچه‌ام. ورقی می‌زنم و می‌گویم: یه سمی هست که…

می‌پرد میان حرفم: «نه، نه، نه. سم رو ولش کن. هیچ راه دیگه‌ای بلد نیستی؟»

-این یکی چطوره؟ تو کوچه پشتی خفتش می‌کنم و با چاقو…

-نه. تا کی می‌خوای ملتو چاقو بزنی؟

دفترچه را می‌بندم. می‌گویم: «مشکل ته کشیدن ایده‌های من نیست.»

-چرا هست. من باید زجر بکشم چون تو ایدۀ جدیدی نداری.

نفس عمیقی می‌کشم. دفترچه را روی پایم می‌کوبم. ضرب می‌گیرم. می‌گویم: «تهش همه‌شون مثل همن.»

از دیوار فاصله می‌گیرد. دست‌هایش را به کمر می‌زند: «خب یه کاری کن نباشن. یه چیز تازه می‌خوام. هیجانِ تازگی.»

_تبر؟ بریدن گردن با سرِ بطریِ شکسته؟ خفه کردن با بالشت، مسموم کردن، هر چی. هر چی بگم تکراریه.

سری به نشانۀ افسوس تکان می‌دهد: «قبلا بهتر بودی. حداقل یه چیزایی داشتی. حالا همه‌اش داری از توبره می‌خوری.»

از جا بلند می‌شوم. می‌گویم: «تا حالا خودت سعی کرده‌ای یه نقشۀ خوب بکشی؟»

شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید: «خب واسه همینه که میام سراغت. تازه! هیچ ادعا نمی‌کنم که واردم یا خلاقم.»

خودکار را از روی میز قاپ می‌زنم و می‌گویم: «خوبه خودت می‌دونی آسون نیست.»

-معلومه که می‌دونم. واسه همینم عصبانیم. چون تو یه وقتی خوب بودی. واقعا وقت می‌ذاشتی. ولی حالا… رقت‌انگیزی.»

خودکار را می‌گیرم سمتش: «خودت تلاش کن.»

-گفتم که کار من نیست.

-پس چرا درموردش نظر می‌دی؟

-فقط می‌گم دنبال صحنه‌های تازه باش. انگیزه‌های بهتر بتراش. افتاده‌ای تو یه دور باطل. داری از ریل خارج می‌شی.

سری تکان می‌دهم. می‌گویم: «پس شاید بهتره بذارم برم.»

-عجب خری هستی تو. نمی‌گم برو. می‌گم یه تکونی به خودت بده. چرا خودتو محدود می‌کنی به اون دفترچۀ نکبت؟ دفترچه و آرشیو رو ول کن. خودت باش.

-ممنون از نصایحتون رئیس.

می‌زند زیر خنده: «خیلی وقت بود حرف نزده بودیم. بیا بیش‌تر حرف بزنیم.»

دستش را مقابلم می‌گیرد. ترس برم می‌دارد. از کناره‌گیری و بدعنقی‌اش دل‌تنگ بودم اما حالا، این تغییر فاز ناگهانی بوی خوشی ندارد. دستش را می‌گیرم. لبخندی می‌زند و می‌گوید: «سال‌های درازی پیش رومونه. باید بتونیم دووم بیاریم.»

سری به تاییدش تکان می‌دهم. از اتاق خارج می‌شود. من می‌مانم و سکوت و دفترچه‌ای که اثبات زوالم است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *