روز بیست‌ودوم ۳۰ از روز ۳۰ داستان؛ مهمانیِ آخر

همین که ج درِ دستشویی را پشت سرش می‌بندد الف به سمت پ خم می‌شود. چشمکی می‌زند و می‌گوید: «داره جواب می‌ده.»

پ چهره‌اش درهم می‌رود. سردرگم می‌پرسد: «چی جواب می‌ده؟»

الف خنده‌ای می‌زند و می‌گوید: «قرصا دیگه.»

رنگ از روی پ می‌پرد. می‌پرسد: «کدوم قرصا؟»

الف می‌گوید: «قرار بود چی کار کنیم؟»

پ می‌گوید: «هیچی.»

الف می‌گوید: «فکر کرده‌ای من بی‌کارم این تفلون رو دعوت کنم؟»

پ زل می‌زند به لیوان خودش. الف می‌زند زیر خنده: «نترس. فقط تو لیوان اون ریختم. وقتی بیاد بیرون سرگیجه داره. نمی‌دونستم ترجیح می‌دی چطور تمومش کنی. پس…»

پ حرفش را می‌برد: «تمومش کنم؟ در مورد چی داری حرف می‌زنی؟»

الف نفسش را با صدا بیرون می‌دهد و می‌گوید: «الان وقت جا زدن نیست.»

پ لیوانش را روی میز می‌گذارد و می‌گوید: «من هیچ حاضر نیستم کاری کنم. اصلا کلا هیچ کاری نمی‌کنم. هر دومون هیچ کاری نمی‌کنیم.»

الف می‌گوید: «این همه حرف زدیم. من بهت قول دادم. کلی زحمت کشیدم. نمی‌شه که همین‌طوری یهویی بزنی زیر همه‌چیز.»

پ از جا بلند می‌شود: «چرا نشه؟»

الف نیم‌خیز می‌شود و آستین پ را می‌چسبد: «نمی‌شه، چون من سر حرفی که می‌زنم می‌مونم. من مث تو بزدل نیستم که هیچی نشده جا زدی و می‌خوای در بری.»

پ سرجایش می‌نشیند: «تو اصلا وجدان داری؟»

الف استین پ را محکم‌تر می‌چسبد و خودش را نزدیک‌تر می‌کند: «هیچ هم نقل این حرفا نیست. تو داری ترست رو پشت وجدان قایم می‌کنی. معلومه که منم وجدان دارم. به اندازۀ کافی هم دارم. همین وجدان منو پای حرفم نگه داشته. بقیه برام مهم نیستن. نمی‌خوام وقتی تو آینه به چشمای خودم نگاه می‌کنم یه آدم بازندۀ ترسو ببینم. آدمی که بی‌عرضگیش رو پشت حرفای فلسفی و صد من یه غاز پنهون می‌کنه.»

پ سعی می‌کند آستینش را از دست الف بیرون بکشد. می‌گوید: «اصلا نمی‌فهمم چرا باید هم‌چین کاری کنی. از کجا به هم‌چین چیزی رسیدی؟»

الف آستین پ را رها می‌کند و از جا بلند می‌شود: «خودت فکرشو انداختی به سرم.»

پ حیران الف را نگاه می‌کند که به سمت دستشویی می‌رود. ج از دستشویی بیرون آمده. دست راست را به دریوار تکیه کرده. با نفس بریده می‌گوید: «نمی‌دونم چم شد. یکم معده‌ام ریخت به هم.»

الف رو به پ می‌گوید: «پس نمی‌خوای تمومش کنی.»

-معلومه که نه.

-پس آخرین باریه که برات کاری می‌کنم.

-نمی‌خوام هیچ کاری کنی.

-گفتم چی؟ آدم در رفتن نیستم.

الف به یک جست به سمت اپن می‌رود. بطری آب را قاپ می‌زند و تا پ و ج به خودشان بیایند آن را توی سر ج خرد می‌کند. ج وحشت زده تلوتلو می‌خورد و روی زمین می‌افتد. پ از جا می‌پرد. اما حرکتی نمی‌کند. الف سری تکان می‌دهد و خم می‌شود. زیر بازوهای ج را می‌گیرد و او را به درون حمام می‌کشاند. پ قدمی برمی‌دارد. صدای ضربه و ناله را که می‌شنود از نو درمی‌ماند. از نو صدای شکستن بلند می‌شود. این‌بار پ پا تند می‌کند. الف دم در حمام پیدایش می‌شود. دست پ را می‌چسبد و می‌کشد سمت حمام. پ دستش را به درگاه می‌گیرد و مقاومت می‌کند. می‌گوید: «چرا مجبورم می‌کنی؟»

الف سرش را کج می‌کند و چشمانش را باریک: «چیو مجبورت کردم؟ نه که تو هم خیلی زیر بار می‌ری.»

پ جوری به الف نگاه می‌کند که انگار عقلش را از دست داده. می‌گوید: «چرا باید منو تو هم‌چین وضعیتی بذاری؟»

الف سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «سعی نکن همه چیو بندازی گردن من.»

– یعنی همۀ این برنامه و قضایا تقصیر منه؟

– بله، بله. اولین‌بار خودت جرقه‌اشو زدی. آخه چطور یادت نیست؟ یادت نیست که اومدی و ازش تعریف کردی؟ از دعواتون، از اوضاع‌تون، از… .

– اون فقط یه درد دل بود.

– نه. یه درد دل ساده نبود. که اگه بود من هم‌چین برداشتی نمی‌کردم. تو گفتی دلت می‌خواد بمیره. گفتی اگه شانسشو داشتی حاضر بودی بزنی یه جوری ناکارش کنی. تو خودت دلت انتقام می‌خواست. من فقط برات نقشه رو کشیدم و فرصتشو جور کردم.

پ به درون حمام سرکی می‌کشد: «مرده؟»

-‌ نه.

– باید زنگ بزنیم آمبولانس.

– دیوونه‌ایا!

پ به سمت موبایلش که روی میز جلوی مبل‌هاست می‌رود. الف با قدم‌های بلند و تند پشت سرش راه می‌افتد و دستش را می‌چسبد. می‌کشدش سمت خودش و رهایش می‌کند. پ تعادلش را از دست می‌دهد و روی زمین می‌افتد.

الف دست‌هایش را زیر بغل می‌زند و می‌گوید: «واقعا دیگه حالم داره از این وضع بهم می‌خوره.»

پ دست‌ها را تکیه‌گاه می‌کند و بلند می‌شود. می‌گوید: «من اگه چیزی گفتم منظوری نداشتم.»

الف می‌گوید: «پس چرا وقتی قرار امشب رو چیدم چیزی نگفتی؟ اون موقع که خوب همراهی کردی و ایده دادی.»

پ با صدای بلند می‌گوید: «چقدر نفهمی تو . فکر کردم داری شوخی می‌کنی.»

الف قدم پیش می‌گذارد: «نفهم خودتی. بی‌خود کردی که خیال کردی شوخیه. من مگه بی‌کارم؟»

پ با استیصال می‌گوید: «نمی‌خواستم بکشمش که!»

الف اخم‌هایش را در هم می‌کشد: «پس منظورت چی بود؟»

پ دستی به زیر بینی‌اش می‌کشد. با نفسی که به سختی بالا می‌آید می‌گوید: «منظورم این بود که دوست دارم جاشو بگیرم.»

الف کف دست‌هایش را به هم می‌کوبد: «بالاخره داری قبول می‌کنی.»

-‌ نه. اینا هیچ ربطی به هم ندارن. فقط حس می‌کردم حقش نبود ترفیع بگیره. من شاید سابقه‌ام از اون کم‌تر باشه ولی کارم بهتره. فقط عصبانی بودم.

الف قدمی دیگر پیش می‌رود: «و هنوز هم هستی.»

پ با بغض می‌گوید: «باشم و نباشم فرقی نداره.»

الف بازوهای پ را می‌گیرد. در چشم‌هایش خیره می‌شود و می‌گوید: «فرق داره. معلومه که فرق داره. منم همۀ این کارها رو به خاطر تو کردم. وقتی بمیره حتما تو می‌شی رئیس بخش.»

پ دست‌های الف را کنار می‌زند. می‌گوید: «من حتی حاضر نبودم زیرآبشو بزنم. با این‌که به اندازۀ کافی ازش آتو داشتم. بعد تو چی‌کار کردی؟ تهش حتما می‌رسن بهمون. دهنمون سرویسه. همه چی می‌پره. چرا خیال می‌کنی با مردنش همه چی حل می‌شه؟»

الف داد می‌زند: «صداتو بیار پایین. لیاقت نداری. باید می‌ذاشتم تو همون حال بمونی. که هر روز بری و چشمت بخوره بهش و خرده فرمایش‌هاش رو بشنوی، جیکتم در نیاد. اگه به جای جیغ‌جیغ کردن هم‌کاری کنی، همه چی حله. یه جوری سر به نیستش می‌کنیم که انگار از اول زاده نشده.»

پ جیغ می‌کشد: «آخه مگه کشکه؟»

الف می خواباند توی گوش پ. پ در جواب کف دست‌هایش را می‌خواباند تخت سینۀ الف. الف که جا خورده قدری تلو تلو می‌خورد. بعد خیز می‌برد سمت پ. هلش می‌دهد. پ می‌افتد زمین. الف می‌نشیند روی سینه‌اش و دست‌هایش را می‌گذارد بیخ گلویش. شروع می‌کند به فشردن. عضروف نای و هوای فشرده را زیر دستش حس می‌کند. پ چنگ می‌اندازد به جانش. الف دست نمی‌کشد. زیرلب غرغر می‌کند: «به خاطر تو این‌همه زحمت کشیدم. به خاطر تو. می‌خواستم ببینم که خوش‌حالی. می‌خواستم باورت شه که دوست دارم. بعد تو چی کار می‌کنی؟»

پ دست از تقلا می‌کشد. بی‌جان. الف به پهلو غلت می‌خورد. از نفس افتاده. سر می‌گرداند و پ را نگاه می‌کند. چشم‌های وق زده. صورت کبود. گردنی که جای رد دست‌هایش را دارد.

نگاهش را می‌گرداند به سقف. نفس‌های عمیق می‌کشد تا آرام شود. چند ثانیه چشمانش را می‌بندد. بلند می‌شود. پاهای پ را می‌گیرد و به سمت حمام می‌کشاند. زیر لب می‌گوید: «همراه شب اول قبرت جور شد.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *