بشقاب را که روی میزش گذاشتم لبخند دنداننمایی تحویلم داد. صندلی روبهرویش را بیرون کشیدم و نشستم. با آرامش چنگال را برداشت و مشغول خوردن شد. از سر رضایت سری تکان داد و گفت: «دستپختت بهترینه.»
دستهایم را روی میز درون هم قلاب کردم. قدری به جلو خم شدم. نمیشد چیزی از چهرهاش خواند. اما حضورش نحس بود. میتوانستم حسش کنم. اصلاً میتوانستم بویش را بفهمم. گیریم که اینطور نبود. چرا باید بعد ۳ سال بیخبری یکباره پیدایش شود؟ تازه طوری رفتار کند که انگار آخرین دیدارمان مثلاً یک هفته پیش بوده.
گفتم: «چی کار داری؟»
قاشق پر را به دهان برد و بعد از قدری مکث گفت: «حق ندارم به دوستام سر بزنم؟»
اعصابم داشت تحریک میشد. سری جنباندم و گفتم: «آخرین دیدارمون رو یادته؟»
ابروهایش را در هم کشید. گفت: «آخرین…» بعد زد زیر خنده: «واقعاً هنوز تو فکر اونوقتی؟ گذشت و رفت.»
احساس کردم نبض درون شقیقههایم تندتر میشود. سر دردی که از صبح مثل زالو افتاده بود پس سرم داشت بدتر میشد. لیوان آبش را برداشتم و لاجرعه سر کشیدم. به خوردن ادامه داد. چیزهایی از کار تازهاش گفت. از آدمهایی که باهاشان معامله میکرد. از طرحهای جدیدی که در سر داشت.
از پنجره بیرون را نگاه کردم. باد شده بود و از نو شن به هوا رفته بود. آن موقع ظهر معمولاً کسی در خیابان پیدایش نمیشد. اکثر مغازهها هم یا بستهاند یا صاحبانشان چرت میزنند. روبهروی خوراک فروشی کوچکم یک کتابفروشی بود. در این مدتی که بازارم کساد بود سرگرمیام شده بود سرک کشیدن به آنجا.
با ضربۀ چنگال به لبۀ بشقاب نگاهم را برگرداندم. گفت: «گوشِت با منه؟»
دستم را زیر چانه زدم و گفتم: «تهش چی؟»
انگار که خوشحال باشد از رسیدن به اصل ماجرا. نگاهی به لیوان آب خالی انداخت و بعد انگار که پشیمان شده باشد. گفت: «همون وقتم بهت گفتم مشکل کارت کجاست.»
نفسم را با صدا بیرون دادم. حال و حوصلۀ نصیحتهایش را نداشتم. لااقل نه آن روز که صاحب مغازه جوابم کرده بودم. بیتوجه به بیعلاقگیام ادامه داد: «قبول دارم که دستپختت حرف نداره. اما داری درجا میزنی. صدبار بهت گفتم جات اینجا نیست. تو این شهر خاکگرفته. چی داره آخه اینجا؟ کافیه دل بدی به کار…»
حرفش را بریدم: «قبلاً هم بهت گفتم نه. با همین وضع راضیام. قبلاً به اندازۀ کافی به حرفت گوش دادم.»
پوزخندی زد و گفت: «آره. اونهمه تعریفت رو پیش اون یارو کردم. اونوقت تو چی کار کردی؟»
احساس کردم معدۀ خالیام دارد آبی که خوردهام را پس میزند. احساس ترشی و سوزش ته حلقم را پر کرده بود. گفتم: «چرا اینهمه وقت نبودی؟»
با تعجب گفت: «نامهای چیزی که ازت نگرفتم.»
– «آخرین بار یادته چطور جواب دادی؟»
– «میخواستم جواب بدم. پیش نیومد.»
– « سه سال پیش نیومد؟ حالا قبل اومدنت که میتونستی یه خبر بدی. قشنگ احساس میکنم یه مرده از تو گور اومده دیدنم.»
لبخندی زد و گفت: «از دستم عصبانی بودی. گفتم یکم دیرتر جواب بدم. وقتی که کمتر عصبانی باشی. بعد دیگه یادم رفت. البته بهرام رو که یکی دو سال پیش دیدم گفتم بهت خبر بده. ولی خب فکر کنم دیگه ندیدیش.»
به پشتی صندلی تکیه دادم: «چرا دیدمش. ولی چیزی نگفت.»
- «ناکس یه وقتایی بد مارموزی میشه.»
سری به نفی تکان دادم: «نه. فرصت حرف زدن پیدا نکرد.»
به نشانۀ فهمیدن سری تکان داد. بعد زد زیر خنده: «خدایی بهرامم؟ آخه چرا؟»
شانهای بالا انداختم: «بد موقع اومده بود.»
شدیدتر خندید و گفت: «بابا بهرام که از خودمونه.»
- «میخواست حقالسکوت بگیره.»
- «بابا اونو که میشناختی. هر وقت کیسهاش خالی میشه میافته به تلکه کردن بقیه. راهش این نبود.»
نفس عمیقی کشید. به پشتی صندلی تکیه داد و دنبالۀ حرفش را گرفت: «البته، لطف بزرگی به هممون کردی. اصلاً کی بود که از بهرام خوشش بیاد؟ آدم ناجوری بود.»
- «بعد باید بدی یه آدم ناجور برام پیغام بیاره؟»
- «گزینۀ بهتری نداشتم. تازه بیخبر گذاشتی رفتی. آدرس جدید ازت نداشتم. فقط بهرامه که همیشه از جای همه خبر داره.»
- «تف به قبرش. سوپتو که خوردی. حرفاتم که زدی. بهتره زودتر بری.»
وقتی جوابی نگرفتم گفتم: «بعد ماجرای بهرام، تصمیم گرفتم فقط بچسبم به آشپزیم. دیگه کاری به اون کارا ندارم.»
– «داری فرصت خوبی رو از دست میدی. اگه واقعاً دوست داری اینجا رو داشته باشی، یا حتی یه جای بهتر، فقط کافیه…»
سری تکان دادم که نه. گفتم: «دیگه اجازه نمیدم این چیزا مجبورم کنه.»
روی میز ضرب گرفت و گفت: «فرصت خوبیه ها! از کفت میره.»
- «چرا خودت انجامش نمیدی؟»
- «تو تخصصم نیست. بعدشم میخواستم واسه تو یه کاری کنم.»
- «خیرت به ما زیادی رسیده. اگه همچنان تو سکوت میموندی و هیچ خبری ازت نمیشد بهتر بود تا اینکه با این پیشنهاد بیای.»
شانهای بالا انداخت و گفت: «میل خودته. گفتم اول به تو بگم. یه کار دو روزه است. یه جایی همین طرفا هم هست.»
سری به نشانۀ مخالفت تکان دادم. به نشانۀ تسلیم دستهایش را بالا گرفت. از جا بلند شد و گفت: «من تا سه روز دیگه اینجام. همین مسافرخونۀ سر خیابون. اگه نطرت برگشت خبرم کن.»
- «برنمیگرده.»
- «باشه. عیب نداره باز برای غذا بیام اینجا؟»
- «تو همون مسافرخونه بخور.»
لبخند گلگشادی زد و به سمت در رفت. هیبتش را از پشت شیشه دیدم که دور میشد. میدانستم فردا و فردایش هم باز میگردد. میدانستم خودم دلم لک زده برای کارهای قدیمی. خاصه برای در جوار او بودن. بیخیالیش، به سخره گرفتنهایش. نفس عمیقی کشیدم و محکم سرم را تکان دادم. باید تمام افکارم را میریختم دور. باید میرفتم و سری به کتابفروشی روبهرویم میزدم.