-بهت که گفته بودم!
نتوانستم به چشمانش نگاه کنم. نگاهم را برگرداندم به زمین. اما بلافاصله پشیمان شدم. به زحمت گفتم: «باید بریم.»
ایستاده بود و خیال تکان خوردن نداشت. سر تکان داد و حرفش را تکرار کرد: «بهت گفته بودم. بهت گفته بودم.»
سعی کردم خودم را جمعوجور کنم. فقط کافی بود زودتر گورمان را گم کنیم. دستش را گرفتم و گفتم: «باید زودی بریم.»
دستش را پس کشید. سنگ خیس را در مشت دیگرش محکمتر فشرد. چشمانش به جایی پشت سر من گره خورده بود. آنقدری مصمم که فکری شدم سرکی به پشت سرم بیندازم. هیچ کس نبود. تازه یادم افتاد نگاهی به دور و اطراف و بالا و پایین محوطه بیندازم. پرنده پر نمیزد. خودم را مجبور کردم به افتضاح پیش پایم نگاه کنم. یک بگومگوی بیخود سر هیچ و پوچ کشیده شده بود به این وضع کثافت. من و ب بحثمان بود آنوقت این وسط ج بود که نفله شد و خونش داشت میرفت.
قدری خم شدم. دستهایم را روی بازوان ب قفل کردم. تکانش دادم و با صدایی که از سرما و ترس میلرزید نجوا کردم: «باید بریم.»
لرز افتاده بود به تن ب. سنگ از مشتش لغزید و افتاد. خودش را عقب کشید. فریاد زد: «بهت گفته بودم نیایم اینجا. همیشه برعکس چیزی که من میگم رو میکنی. چرا یه بار محض رضای خدا هم که شده به حرف من گوش نمیدی؟ چرا همهاش میخوای خر خودتو برونی؟ چرا همیشه گند میزنی به زندگیم؟»
نمیشد ساکت بایستم و بروبر نگاهش کنم. نه که بگویم همۀ حرفهایش زر مفت بود ولی داشت از نو المشنگه به پا میکرد. برای آرام کردنش گفتم: «تو میگی چی کار کنیم؟»
اخمهایش در هم رفت: «حالا که گه خورده به همه چیز؟»
دیگر ترس را یادم رفت. داد کشیدم: «مگه تقصیر منه؟ خوبه خودت بودی که زدیش. اصلاً مگه بد شد؟ خودت همیشه از دستش گله و شکایت داشتی.»
صورتش از زور ترس و سرما و حالا هم خشم برافروخته شده بود. نفسهایش منقطع شد. با خشم گفت: «ولی نمیخواستم بمیره.»
قدمی به عقب برداشتم. باید راهم را سوا میکردم. نمیشد بیش از این پا سوزش شوم. آن هم در ماجرایی که عملاً دخلی به من نداشت. اصلاً مشکل خودش بود. میتوانست حلش کند.
دستهایم را به نشان تسلیم بالا گرفتم و گفتم: «باشه. پس خودت حلش کن.»
همین که دو سه قدم برداشتم دادش درآمد: «یعنی چی؟ داری من رو ول میکنی میری؟ واقعاً که.»
رو برگرداندم. سرم را عقب دادم. آسمان گرگومیش بود. هوا نیش میزد تن آدم را. کیف میداد با کاسهای سوپ تند خیمه بزنی روی کاناپه و در هرم گرمای شوفاژ بنشینی به تماشای فیلم. حالا خودمان فیلم شده بودیم. قاتل و مقتول و شریک جرم.
سری تکان دادم و گفتم: «تو بودی که اون وسط قاطی کردی. گناه من چیه؟»
به دو جست بلند خودش را رساند. مچم را قاپید. خیره شد در چشمانم. پشت سرش رد خونین کفشهایش مانده بود. گفت: «بهت گفته بودم نیاریمش. میدونستی رو اعصابمه ولی اوردیش. همهاش تقصیر توئه.»
سعی کردم مچم را خلاص کنم. قویتر بود. گفتم: «به اندازۀ کافی صدقه سر شماها خوردهام. دیگه بسمه. اینم گندیه که تو زدی. حرصت گرفت چون دیدی از من طرفداری کرد.»
مچش شل شد. نگاهم ماند به ج و سنگ که کنار تن ج افتاده بود. لبۀ کاپشن را به تنم قفل کردم و راهم را کشیدم و رفتم. صدای ب را شنیدم. نفسش تند شده بود. بعد قدمهایش. داشت میدوید. رو گرداندم. سنگ صاف خورد بالای چشم چپم. حس کردم چیزی زیر پوست و استخوان پیشانیام ترکید. بعد بینیام. بعد دیگر از سروز سرمای کف زمین و داغی خونی که شره میکرد چیزی حس نکردم.