روز دوازدهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ صداهای بیرونی

تمام زورش را می‌زند که صداهای بیرونِ در را نادیده بگیرد. با خودش تکرار می‌کند که نباید اجازه بدهد چنین چیزهایی، سروصداهای معمولی که تمامی نداشتند، جلویش را بگیرند. به خودش یادآوری می‌کندکه نویسنده است و کار نویسنده نوشتن است. حتی اگر نوشته‌اش آبکی، نیم‌بند یا بندتنبانی باشد. مهم این است که در این جنگ تسلیم نشود. حتی اگر به قیمت شکست باشد.

نفس عمیقی می‌کشد و بر وسوسۀ هدفون و غرق شدن در صدای بلند موسیقی مقاومت می‌کند. اگر با این فرمان پیش می‌رفت گوشی برایش نمی‌ماند.

صداها اوج می‌گیرند. نام خودش را چندباری می‌شنود. شاید هم فقط خیال می‌کند. وسوسه می‌شود بفهمد چه می‌گویند. بعد به خودش یادآوری می‌کند که سر در آوردن همانا و دوباره ناامید شدن همانا. اصلا خودش که می‌دانست موضوعشان چیست. مگر موضوعی جز بی‌عرضگی او داشتند؟

زانوهایش را بغل می‌زند و خیره می‌ماند به صفحۀ سفید. مقاومتش شکسته می‌شود و می‌خزد به جانب در. گوش می‌دهد و گوش می‌دهد. موضوع او نیست. اما احساس می‌کند یک ربطی به او دارد. که اگر جنم و عرضۀ بیش‌تری می‌داشت اوضاع شاید رنگی دیگر می‌گرفت و به این‌جاها ختم نمی‌شد. یا که شاید می‌توانست کاری کند تا مسیر همه چیز تغییر کند.

برمی‌گردد سراغ صفحۀ خالی. از خودش می‌پرسد با این‌کارها، نوشتن‌ها و خواندن‌ها، به کجا می‌تواند برسد؟ اصلا مقصدی دارد؟ جزیرۀ امنی که به خیالش پارو بزند؟

صدایی درون سرش می‌گوید که اگر اجازه بدهد صداهای بیرون در برایش تصمیم بگیرند و او هم فقط سر تسلیم بگذارد، شاید همه چیز آرام بگیرد. درست است که آن وقت چندان برایش دل‌خوشی نمی‌ماند اما اوضاع آرام می‌گیرد.

احساس می‌کند دستی نامرئی به دورن سرش رفته و مغزش را فشار می‌دهد. نورِ نمایش‌گر چشمش را می‌زند و موسیقی تهوعش را بیش‌تر می‌کند. نگاهش به ساعت می‌افتد. به خودش می‌گوید بهتر است برود بخوابد و فردا صبح از نو شانسش را برای نوشتن امتحان کند. شاید عالم خواب بتواند چندتایی از گره‌های درهمش را باز کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *