همه چیز مثل روز روشن است!
تا به حال شده بعد از یک ماجرایی برگردی و به پشت سرت نگاه کنی و تازه احساس کنی که داری از روابط سر در می آوری؟
یا یک جایی در بحبوحۀ درگیری و کشمکش یک ناجی پیدا شود و چشمانت را باز کند یا اینکه خودت یکهو درگیر معجزهای بشوی و یک بینش قلنبه بیفتد توی دامنت؟ و آنوقت است که تازه هوش و حواست جمع میشود و شروع می کنی به رمز گشایی وقایع.
اما این رمزگشایی کردنها، این بینشها، این آگاهیها چقدر حقیقیاند؟
چقدر از اینها یک بینش صحیح است و چقدرش فقط ساخته و بافتۀ آن موجود پارانوییکی که در ذهنمان زندگی میکند؟
مدارکی که به دست آوریدهایم را چگونه تفسیر کردهایم؟ با چه ابزاری؟ در چه زمانی؟
وقتهایی که حساس و آسیب دیده هستیم معمولاً قدری خصمانه به همه چیز نگاه میکنیم. یک خصومت آمیخته به افسردگی! احساس میکنیم تمام عالم دست به دست هم دادهاند و کمر به نابودی ما بستهاند.
اگر دقت کرده باشی، قدری که زمان میگذرد و به پشت سرمان نگاه میکنیم، متوجه میشویم که ادراکمان اندکی متفاوتتر است. البته باز هم این قضه اما و اگر دارد. بعضی وقتها ما شرایط را بهتر تفسیر میکنیم و گاهی بدتر از چیزی که بوده. اصلاً ممکن است درگیر انکار باشیم و ترجیح بدهیم قصهای غیرواقعی اما باورپذیر را قبول کنیم. فراموش نکنید که باورپذیر از دید خودمان!
گاهی تقصیرات را میاندازیم گردن دیگران: «به من نمره نداد»، «من را محدود کرده بود» یا مثلاً «اگر میگفتم هم قبول نمیکرد». از سر باز کردن راحتترین کار است. تازه دیگر به سطوح متلف شصیتیمان هم فشار چندانی وارد نمیشود. مسئولیت را میاندازیم گردن دیگران و تمام.
قدری از هدف اصلی دور شدم. اینجا میخواستم بگویم که تمام تعبیر و تفسیرهای ما حتی بعد از گذار از واقعه همچنان ممکن است سوگیرانه باشد. درست است که میگویند در میانۀ کارزار تن و ذهنمان داغ است و یک چیزهایی را درست متوجه نمیشویم و در میان غلیان هیجانات عملاً گاهی کور میشویم و ممکن است با منطقی کجبینانه ببینیم و بشنویم و بگوییم. نه که همیشۀ خدا وضع به همین صورت باشد. اما خب بیا فعلاً کاری به مثالهای نقض نداشته باشیم.
ما در حالت عادی، معمولاً وقتی از یک واقعه گذار میکنیم و قدری زمان میگذرد و به اصطلاح سرد میشویم میتوانیم برگردیم و با حفظ خونسردی و نگاهی بیطرفانه وقایع را تحلیل و نتیجهگیری کنیم. اما گاهی هم اینطور نیست. هرچه شدت آن ضایعه، آن رخداد و یا سوگ برای ما شدیدتر باشد، یعنی هرچه دلبستگی از دست رفته و هویتی که به آن گره زده بودیم بیشتر و شدیدتر باشد، هضم کردن آن هم سختتر میشود.
ما قصههایی برای آسانتر گذراندن میسازیم و باورمان میشود که حقیقت جز اینها نیست. عمدی در کار نیست. ما فقط میخواهیم روانمان را از خطر و از فشار دور نگه داریم.
در ادامه شاید مطالب زیر به شما کمک کند:
ترجیح میدهم چیز بدتری را باور کنم