شاید بخت یارمان باشد
امشب پنجمین شبی است که در راهیم. من و او. شاید بخت یارمان باشد. میدانم که زهیر از پس هرکاری بر میآید. اما اینبار ماجرا هراسناک است. آشناییمان بهترین اتفاق زندگیام بود. نجاتم داد. از زیر دستان اربابی که رحم […]
امشب پنجمین شبی است که در راهیم. من و او. شاید بخت یارمان باشد. میدانم که زهیر از پس هرکاری بر میآید. اما اینبار ماجرا هراسناک است. آشناییمان بهترین اتفاق زندگیام بود. نجاتم داد. از زیر دستان اربابی که رحم […]
در آینه به خودم نگاهی انداختم. روسری را مرتب کردم. «من کیستم؟» شاید هم بهتر بود بپرسم «من چیستم؟» سؤالاتی که مدام ذهنم را درگیر خودشان میکنند. من آدم موفقی هستم. البته در دور زدن خودم. راحت دروغ میگویم و […]
یک سؤال دارم: به نظرتان در هر سال چند درصد از مرگها، قتل است؟ یعنی مرگشان به دلیل دخالت انسان صورت میگیرد. هرچیزی که بتواند نام قتل به خودش بگیرد. پاسختان چیست؟ چند درصد؟ تعداد قتلهایی که در هر سال […]
همۀ شغلها محترمند. بابتشان زحمت میکشی. سختیها را به جان میخری و تمام تلاشت را میکنی تا کارت بیعیب و نقص باشد. بیشترین میزان از کیفیت. مشتری راضی همیشه دوباره به سراغت میآید. و یک مشتری راضی قطعا به یک […]
میگفت: «آشپز دست خداست! میتواند معجزه کند. شفا بدهد، التیام ببخشد، به یاد بیاورد و حتی بمیراند.» او بارها و بارها اعتراف کرده بود. اما همیشه این حرفها را طوری تمام میکرد که همه آن را به حساب شوخی میگذاشتند. […]
میدانم تصمیمی که گرفتهام چندان درست نیست. اما برای من تنها راهحل بود. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. سایهها، کابوسها، تصاویری که در ذهنم شناور بودند. هرکسی در زندگیاش ناامیدی را تجربه میکند. بعضیها گذرا، بعضیها طولانیتر. احساس میکنم درحال سقوط […]
دستگیر کردن من کار اشتباهیه. چون میدونم مسبب اصلی تموم این قضایا اون بیرون داره واسه خودش ول میچرخه. نه. شما دارین اشتباه میکنین. این چه ربطی داره؟ چون من رفتم تو دفترش یعنی کار منه؟ اگه اینطوره باید مهسا […]
به چشماش نگاه کردم. لبخند میزد. نگاهش دوستانه بود. چشمهایی معصوم که همه رو جذب خودش میکنه. نمیتونی بگی خبیثه یا افکار پلیدی داره. اما برخلاف همه، من میدونم چی پشتشونه. دیشب داشتم کتاب میخوندم، یا لااقل سعی میکردم که […]
از آخرین باری که درست خوابیده بود زمان زیادی میگذشت. آنقدر زیاد که درست چیزی به یاد نمیآورد. شاید یک سال، ده سال، یا فقط یک ماه. دقیقهها و روزها چنان به هم گره خورده بودند و کش میآمدند که […]
-«به من نگاه کن.» صدایش کلافه و خسته بود. چشمانم را از دیوار گرفتم و به او دوختم. اخمهایش در هم بود. پس عصبانی بود. گفتم: «خب که چی؟» -«یعنی نمیفهمی چی میگم؟» -«میفهمم.» -«اگه میفهمیدی غذاتو میخوردی.» -«خوردم.» بشقاب […]
آخرین نظرهایی که گرفتم