هر داستانی یک راوی دارد؛ دریچهای که اجازه میدهد از زاویهای خاص به ماجرا نگاه کنیم. زاویۀ دید بسته به اینکه چه کسی راوی است و چهگونه مشغول روایت، به ۳ دستۀ کلی تقسیم میشود:
- اولشخص
- دومشخص
- سومشخص
البته هر کدام از این زاویۀ دیدها با توجه به نحوۀ روایت و میزان نفوذ راوی به زیردستههای دیگری تقسیم میشوند.
پس زاویۀ دید مشخص میکند داستان را چه کسی روایت میکند و رابطۀ راوی، داستان و کاراکترهایش چهگونه است.
راوی اولشخص
راوی اول شخص از کاراکترهای خودِ داستان است. او ماجرایی را روایت میکند که خودش هم در آن دخیل بوده یا به یک نحوی با آن ارتباطی داشته. این راوی تنها میتواند از دیدهها، شنیدهها، ادراک و خاطرات خودش بگوید. پس نمیتواند وارد سر کاراکترهای دیگر شود یا از وقایعی که در آنها حاضر نبوده چیزی بگوید. مگر اینکه از منبعی دیگر این اطلاعات را دریافت کرده باشد. در ضمن از آنجایی که این راوی تنها از برداشتِ خودش میگوید میتواند روایتی سوگیرانه داشته باشد. درواقع این راوی یک راوی غیرقابلاعتماد بالقوه است!
این زاویۀ دید میتواند به ۳ شکل ظاهر شود:
اولشخص مفرد ذهنی
راویْ داستان خودش را میگوید؛ او همان کاراکتر اصلی داستان است و از هر آنچه بر او بگذرد روایت میکند. در مثال زیر راوی هستۀ اصلی داستان است و از ابتدا تا انتها میان حال و گذشته در نوسان است و ما را از آنچه بر او گذشته و میگذرد آگاه میکند.
مثال:
هیچ وقت خواهرم را دوست نداشتم.
از همان روزی که شنیدم قرار است به دنیا بیاید، یا به قول آنها به جمع ما اضافه شود، از او خوشم نیامد…
داشتم با عروسک پارچهایام که هدیۀ سال نو مادربزرگ بود بازی میکردم. موهای بلندی داشت، برای همین اسمش را گذاشته بودم گلگیسو. گلگیسو چشمانی دگمهای داشت و دماغی تخت.
تفریحگاه خانوادگی/ یکتا کوپان
اولشخص مفرد عینی
راوی یکی از شخصیتهای داستان است اما داستانی که روایت میکند، ماجرایی است که بر شخصیت اصلی گذشته. این زاویۀ دید امکان میدهد که شخصیت اصلی از دسترس خواننده دور بماند. بیشتر ماجرای شرلوک هلمز (آنهایی که توسط جان واتسن روایتشدهاند) از این نوع زاویه دید بهره بردهاند.
در مثال زیر، راوی شروع میکند به تعریف کردن داستان شخصی که زمانی محبوبِ شهر بوده.
مثال:
البته یادش بهخیر، جیم کاندل که زنده بود، بیشتر از اینا خوش میگذشت. جیم کاندل و هاد مایرز قیامت میکردن. وجداناً هیچ شهری تو آمریکا قد شهر ما بگو بخند نداشت. جیم آدم رو از خنده رودهبر میکرد. هاد هم لنگۀ خودش بود. از وقتی جیم عمرش رو داد به شما، هاد دلش میخواد عین قدیما همه رو از خنده رودهبر کنه، منتها حیف، آدم تا لنگهاش نباشه هر قدرم زور بزنه بیفایده است.
سلمونی/ رینگ لاردنر
اولشخص جمع
صدایِ این راوی برآمده از جمع است، نه یک شخص بلکه یک گروه روایتگر ماجراست. در مثال زیر ما هر آنچه که این گروه تجربه کرده را از روایت آنها دریافت میکنیم.
مثال:
همه روزه، در زیر گردوغبار آرد و در توی گلی که از توی حیاط با پای خودمان به زیرزمین انتقال داده بودیم، در وسط هوای متراکم متعفن، خمیر را پهن میکردیم و از آن نان کلوچه تهیه میدیدیم و آن را با عرق خودان تر میکردیم و از کار خودمان نفرت شدیدی داشتیم و هیچ وقت ساختۀ خود را که از زیر دست ما بیرون میآمد نمیخوردیم و نان سیاه را بر کلوچهها ترجیح میدادیم. پشت میز درازی روبهروی یکدیگر نشسته بودیم: ۹ نفر روبهروی ۹ نفر دیگر و در خلال ساعتهای طولانی خودبهخود دستها و انگشتهای خودمان را حرکت میدادیم و چنان به این کار عادت کرده بودیم که دیگر هیچ وقت توجهی به طرز حرکات خودمان نداشتیم.
بیستوشش و یک/ ماکسیم گورکی
مثال۲:
جو با تقویم رومیزیاش به جلسۀ مجدد آمد. از آن تقویمِ قابل پیشبینی و کسالتبار نفرت داشتیم. گاهی فکر میکردیم اگر آن روزشمارِ جلد چرمی روی میزش نبود، جو آدم دوستداشتنیای بهنظر میآمد. آن روز مبلها و صندلیهای راحتی پر شد و جو مجبور شد روی زمین بنشیند.
در جلسۀ مجدد چند چیز همیشه تکرار میشد. جو ما را به چندین گروه تقسیم میکرد. یک مشاور هنری در کنار یک تایپیست. بهترین حالت ممکن این بود که بعد از جلسۀ مجدد، هر گروه به طور مستقل همکاری کند و بهطور گروهی مشکلگشایی کند. اما در عمل اتفاق دیگری می افتاد.
آنگاه به پایان رسیدیم/ جوشوآ فریس
راوی دوم شخص
این راوی نسبت به راویهای دیگر استفادۀ کمتری دارد و بیشتر در کتابهای خودیاری یا داستانهای ماجراجویانه و تعاملی (همان داستانهایی که آخر هر فصل یا بخش میگوید اگر فلان تصمیم را گرفتهاید به صفحۀ فلان بروید و اگر آن یکی تصمیم را گرفتید به بهمان صفحه بروید) از آن استفاده میشود. در این شیوه از روایت، راوی خواننده را مخاطب قرار میدهد و از این طریق او را در ماجرای داستان دخیل میکند.
مثال:
در را پشت سرت میبندی و چشم به تاریکی دالانی سرپوشیده میدوزی. این باید حیاطی یا چیزی مثل آن باشد، چرا که میتوانی بوی گل، رطوبت گیاهان، ریشههای درحال پوسیدن و عطری خوابآلوده و سنگین را بشنوی. نوری نیست که راهنمایت باشد. در جیبت بهدنبال کبریت میگردی که صدایی تیز و نازک خطاب به تو میگوید: «نه، لازم نیست. خواهش میکنم. سیزده قدم به جلو بردارید، سمت راستتان به پلکانی میرسید. لطفاً بالا بیایید. پلهها بیستودوتاست. بشماریدشان.»
آئورا/ کارلوس فوئنتس
در برخی از داستانها هم ممکن است در برخی فصول یا بخشها نویسنده از این شیوۀ روایت استفاده کند.
مثال۲:
مردم میپرسند: «چه نوع سیرکی فقط شبها باز است؟» هیچ کس پاسخ مناسبی ندارد. اما با نزدیک شدن به غروب، جمعیت قابلتوجهی از تماشاگران بیرون دروازهها جمع میشوند. البته که تو در میان آنها هستی. همانطور که در ذات کنجکاوی است، کنجکاوی شما بیشتر میشود. زیر نوری که درحال محو شدن است ایستادهای، شال دور گردنت را در برابر نسیم سرد غروب بالا کشیدهای. منتشری تا خودت ببینی چه نوع سیرکی تنها با غروب آفتاب باز میشود.
سیرک شبانه/ ارین مورگنشترن
راوی سوم شخص
این راوی، خود از کاراکترهای دخیل در ماجرا نیست. بارزترین ویژگی این راوی خطاب قرار دادن شخصیتهای داستان با ضمیر آنها یا او است.
راوی سوم شخص میتواند به شکلهای مختلفی ظاهر شود:
سومشخص دانای کل
در این حالت، راوی از افکار و احساسات همۀ کاراکترها باخبر است و از وقایع و صحنههایی که کاراکتر اصلی درشان نیست هم آگاه است و میتواند اطلاعاتی به ما منتقل کند.
مثال:
وقتی لنگدان و سوفی در جادۀ ورودیِ پیچاپیچ و در میانِ ردیفی از درختانِ سپیدار پیش میرفتند، سوفی حس میکرد که کمی آرام میگیرد.
وارد محوطۀ مدوّرِ ورودی شدند و شاتو ویلت در سمتِ راستشان پدیدار شد. سه طبقه ارتفاع داشت و دستکم شصت متر بَر. نمای سنگهای خاکستریاش هم با نورافکنهایی از بیرون روشن میشد. در میان باغچههایی خوشمنظره بود که به زیبایی آراسته شده بودند. نورهای داخلی کمکم داشتند روشن میشدند.
لنگدان وارد محوطۀ پارکینگ شد که در میانِ بوتههای رزِ همیشهبهار جای داشت. گفت: «دلیل نداره از توی جاده یکهو ما رو ببینند. یا لی ببینه که ما با یه کامیون زرهپوشِ دربوداغون اومدیم.»
راز داوینچی/ دن براون
سومشخص محدود
گاهی راویِ سومشخصْ محدود است و تنها به کاراکتر اصلی و زاویۀ دید او میپردازد؛ هر جا پروتاگونیست برود و ببیند و تجربه کند این راوی برای ما روایت میکند.
مثال:
صبح هوا آرام بود. در کنارههای غرب تکههایی از ابر گرد میآمد و پراکنده میشد که سفید و پفی بود و انگار برای زینت آسمان بود و عمق دادن به آن آبی تُردِ سردِ لرزانی که چشم را می زد و جلال میدانست باریدن کار این ابرها نیست.
جلال امین صبح، زودتر از معمول پا شد. در آینه خودش را نگاه کرد. چشم راست ورم داشت و تمام کبود بود و پل دماغ پهنتر مینمود و جلال فشارش داد دید جرجر صدا میداد و بریدگیهای پای لثۀ پایین و لب بالایش زقزق میکرد. صبحانهاش را تند خورد و عینک حسن را به چشم گذاشت و به حرف عصمت خانم که اصرار میکرد در خانه بماند و استراحت کند اعتنا نکرد و به تعمیرگاه رفت. منتشر نشست. فکر کرد کدامشان اول تماس میگرفت؟ مهستی، آن زن تُردِ شکنندۀ ظریف که نوکزبانی غارت میکرد یا کسی که فحش میداد و تهدید میکرد یا شیرازی عاشقپیشۀ رند یا آن کله تخممرغییی که صدای زیر زنانه داشت. منتظر ماند.
فیل در تاریکی/ قاسم هاشمینژاد
سومشخص عینی
سومین نوع این راوی حالتی است که فقط آنچه رخ میدهد روایت میشود؛ از انگیزهها یا احساسات و افکار کاراکترها چیزی روایت نمیشود. پس تا وقتی خودِ کاراکترها حرف نزنند ما نمیتوانیم چیز بیشتری درمورد انگیزهها و درونیاتشان بدانیم. این راوی حالتی نمایشی دارد و کمتر مورد استفادۀ نویسندگان قرار میگیرد.
مثال:
سیبِل که آزاد شده بود، بیدرنگ به طرف سمتِ بازِ ساحل دوید و از آنجا قدمزنان به طرف چادر ماهیگیرها راه افتاد. فقط جلوِ یک قلعۀ شنی خیس و فروریخته ایستاد و پایش را در آن فرو کرد. چیزی نگذشت که محوطۀ مخصوص میهمانان هتل را پشت سر گذاشت.
نزدیک به دویست سیصدمتری راه رفت و سپس ناگهان راهش را کج کرد و دواندوان به قسمتی که شنهای نرمی داشت رفت. جلوی جوانی که به پشت دراز کشیده بود، رسید و درنگ کرد.
دختر گفت: «میخوای بری تو آب، باز شیشه ببینی؟»
جوان یکه خورد. یقۀ روپوش مخملی خود را با دست گرفت. روی شکم غلتید، حولۀ لوله شدهای از روی چشمهایش روی زمین افتاد و به سیبِل خیره شد.
-تویی، سلام، سیبِل.
-میخوای بری تو آب؟
جوان گفت: «چشم به راه تو بودم. چه خبر؟»
سیبِل گفت: «چی؟»
-میگم چهخبر؟ کی میآد کی میره؟
سیبِل گفت: «بابام فردا با هواپیما میآد.» و به شنها لگد زد.
جوان گفت: «به صورت من نپاش، بچه.» و دستش را به مچ پای سیبِل گذاشت. «خوب پس وقتش رسیده پدرت بیاد اینجا. من ساعت به ساعت منتظرش بودم. ساعت به ساعت.»
یک روز خوش برای موزماهی٫ جیدیسلینجر
مثال۲:
آقای سامرز سرفهای کرد و به لیستی که دستش بود نگاه کرد و جمعیت به یکباره ساکت شد. او گفت: «همه آمادهان؟ خب حالا من اسمها رو میخونم. اول، اسم سرپرست هر خانواده و بعد مردها میان و یک ورقه از توی جعبه در میارن. برگهها رو همونجوری تا شده، توی دستتون نگه دارید و بهش نگاه نکنید تا همه ورقههاشون رو بردارن. متوجه شدید؟»
مردم آنقدر این کار را انجام داده بودند که به این توضیحات اهمیتی نمیدادند. اکثراً ساکت بودند، لبهایشان را میجویدند و به اطراف هم نگاهی نمیکردند. آقای سامرز دستش را بالا برد و گفت: «آدامز.» مردی از بین جمعیت حرکت کرد و به جلو آمد. آقای سامرز گفت: «سلام استیو.» آدامز جواب داد: «سلام جو.» آنها لبخندهای بینمک و پر از استرسی تحویل هم دادند. سپس آقای آدامز دستش را به داخل صندوق سیاه برد و خیلی سریع برگشت سرجای خودش و کمی آن طرفتر خانوادهاش ایستاد.
آقای سامرز گفت: «آلن… آندرسون…. بنتام.»
در ردیف آخر خانم دلاکروا به خانم گرویز گفت: «بین لاتاریها چقدر زود اتفاق میافتن. آخریش انگار همین هفته گذشته بود.» خانم گریوز جواب داد: «آره خب، زمان سریع میگذره.»
لاتاری/ شرلی جکسون