فرض کنید از شدت بوی خون و صدای زنگ موبایل از خواب بپرید. احساس کنید تمام جانتان آغشته به خون است و تماس از طرف برادری باشد که میگوید مادرتان نیمهشب با او تماس گرفته اما حالا که نزدیکهای صبح است تماسهایش را جواب نمیدهد. بعد متوجه رد خونی شوید که از اتاقتان بیرون زده و به نشیمنِ طبقۀ پایین و جسدی با گلوی دریده ختم شده. این اتفاقی است که برای یوجین افتاد.
پسر خوب، نوشتۀ جانگ یو جانگ، نویسندهای از کرۀ جنوبی با ترجمۀ محمد عباسآبادی، یک تریلر جنایی و روانشناختی است که مسائل مرتبط با حافظه و فقدان آن را دستمایۀ خلق اثری پرهیجان قرار داده. اثری که نه بر کشف هویت قاتل و حتی دستگیری آن بلکه بر چرایی ماجرا تمرکز دارد.
در این داستان قرار نیست با کارآگاه دست به تعقیب قاتلی ناشناخته بزنیم، قرار است بنشینیم پای حرفهای قاتل تا با هم از ماجرا سر دربیاوریم. هم منِ خواننده و هم خودِ قاتل!
یوجین به دلیل بیماری صرع ۱۵ سالی است که دارو مصرف میکند. داروهایی که عوارض جانبی شدیدی دارند و او را مجبور کردهاند از فعالیت دلخواهش یعنی شنای حرفهای دست بکشد. یوجین طی این سالها متوجه شده اگر داروهایش را برای چند روز قطع کند میتواند احساس شدیدی از هشیاری و قدرت را تجربه کند. از آن پس گاهی برای چند روز کوتاه مصرف داروهایش را قطع میکند. اما یکی از عوارض این کار حملات شدید صرع و فراموشی کوتاه مدت است.
حالا هم یوجین هیچ یادش نیست که در شب گذشته چه اتفاقی افتاده. در ادامۀ داستان با دیدن نشانههای مختلف به مرور حافظهاش برمیگردد و میتواند بفهمد که اصل ماجرا از چه قرار است. ما گامبهگام با او پیش میرویم و از هرچه کشف کند، بفهمد و به یاد بیاورد آگاه میشویم.
یوجین مدام در موقعیتهای حساس و دلهرهآوری قرار میگیرد. موقعیتهایی که حسابی مرا به فکر فرو برد؛ حقیقتاً بهترین کار در چنین موقعیتی چیست؟ برادرش به خانه برمیگردد، خالهاش به آنجا سر میزند و حتی پای پلیس به خانه باز میشود. یوجین چهگونه میتواند تمام این موانع را دور بزند؟
تمام داستان روایتِ ۳ روز از زندگی یوجین است. از لحظهای که مرگ مادرش را کشف میکند تا زمانی که زندگیاش برای همیشه به مسیری متفاوت ختم میشود.
در ادامه قصد دارم قدری روایت داستان را بررسی کنم.
در ابتدای داستان ما با وحشت کاراکتر مواجهیم. با مقاومتش در مورد اینکه آن جسد، جسدِ مادرش است. تا اینجا اوضاع عادی است اما بعد با یک سردیِ خاص شروع میکند به کنارهگیری کردن از همه چیز. تصمیم میگیرد اول معما را حل کند. به پلیس خبر ندهد و از کسی هم کمک نخواهد. جسد را پنهان میکند و مشغول تمیزکاری میشود. و اینجا درست نقطهای است که منِ خواننده را حسابی به یوجین مشکوک میکند. ما میدانیم که منطقیترین و محتملترین گزینه این است که خودِ یوجین قاتل باشد، اما هیچ دلیلی در کار نیست و این میلِ دانستن حقیقت و شکوگمان در مورد همه چیز، همان قلاب قدرتمندی است که مخاطب را تا انتها با خود همراه میکند.
آنچه از درگیریهای راوی از ابتدای داستان با آن مواجهیم چیزی است میان عذابوجدان، ترس و بیتفاوتی. ترس منطقی است اما عذابوجدان؟ عذابوجدان یا احساس گناه؟ او انسان است یا حیوانی درنده؟ چیزی که شاهدش هستیم نوسانی است میان این دو.
ما به مرور متوجه میشویم یوجین فردی است که از تعقیب زنان در نیمهشب و ترساندنشان لذت میبرد. یا اینکه لغزاندن تیغِ تیز بر پوست نازک گردن و دریدن شاهرگ و فواره زدن خون نه تنها به وحشتش نمیاندازد بلکه باعث میشود حسی از رضایتی والا و هیجانی نزدیک به آرامش وجودش را پر کند. و اینها چیزهایی است که حتی حافظۀ خودِ یوجین آنها را پس زده.
تا حوالی میانۀ داستان ما با تصویری از پسری مظلوم مواجهیم که در چنگال مادری افسرده، خودکامه و کنترلگر اسیر است. بعد ناگهان این دو نقش تغییر پیدا میکنند. میفهمیم پسر اسیر بوده چون به اعتقاد مادر این پسرِ سایکوپات موجود خطرناکی است و تمام محدودیتها نه به خاطر صرع که برای پیشگیری از احتمال ارتکاب جرم بوده. اما کدام داستان حقیقت دارد؟ داستانی که یوجین در ذهنش دارد یا داستانی که در دفتر خاطرات مادرش میخواند؟
خط روایی و اطلاعاتی که در اختیار مخاطب قرار میگرفت در جهت غافلگیری و شفاف کردن ماجرا بودند و همزمان قدری گمراه کردن. اما نه از آن مدلی که مخاطب احساس کند نویسنده او را احمق فرض کرده. نویسنده تلاش کرده بود در جهت یک یادآوری تدریجی از اطلاعات مختلفی که به حال و گذشته مربوط بودند پرده بردارد.
این داستان راوی اولشخص مفردِ ذهنی دارد؛ راوی همان کاراکتر اصلی است و از هر چه ببیند و به یاد آورد و ادراک کند آگاه میشویم. پس این طبیعی است که او در برخی موارد، وقایع یا حتی خاطرات، نظرگاه و عقیدۀ متفاوتی داشته باشد؛ حتی در مورد شخصیت و رفتارهای خودش. درحالی که ماجرا از دید باقی کاراکترها جور دیگری است.
این مسائل باعث میشود راوی اولشخص یک راویِ غیرقابل اعتمادِ بالقوه باشد. در نتیجه اگر تصویری به ما عرضه کند و بعد در ادامۀ داستان متوجه شویم حقیقتِ امر چیز دیگری است، نمیتوانیم بگویم کاراکتر دروغ گفته؛ او فقط نظرگاهش را با ما به اشتراک گذاشته.
در نهایت اینکه اگر به تریلرهای روانشناختی و داستانهایی که تماماً بر ظنوگمان استوارند و مدام دانستههای قبلی را به چالش میکشند علاقهمندید و دوست دارید از درون ذهن یک سایکوپات به دنیا نگاه کنید، خودتان را بسپارید دست یوجین تا داستانش را برایتان روایت کند.
داستان در انتها برای من احساسی شبیه به این داشت: شلپ شلپ راه رفتن در آب و خون!
بریدهای از کتاب
به فاصلۀ سی سانتیمتر روبهروی هم ایستاده بودیم. تیشرتم در دستم بود.
«پسر، چرا قبل از اینکه بیای بالا نیومدی با من حرف بزنی؟ داشتم در اتاق مادر رو میزدم…» حرفش را قطع کرد و چشمهایش گرد شد. «اینجا چه خبره؟» بازوی چپم را گرفت و بلندش کرد.
این را پیشبینی نکرده بودم. «اوه. خوردم به دستۀ تی.» بازویم را عقب کشیدم.
با دقت به کبودی روی سینهام نگاه کرد. «بهش نمیاد برای برخورد به چیزی باشه.» دستش را دراز کرد و دوباره بازویم را گرفت. «بذار ببینم.»
«نکن!» تند دستم را عقب کشیدم.
ههجین با دهان باز نگاهم کرد. پوستش از زیر یقه تا بالا سرخ شد.
«خوردم به دستۀ تی، خب؟» تیشرتم را پوشیدم و قیافۀ عصبانی به خودم گرفتم تا دیگر سؤالی نکند.
«چه مرگته بابا.»
گفتم: «چی شده؟»
«دیدیش؟»
دیدمش؟ چیزی را در اتاق پذیرایی جا گذاشته بودم؟ در آشپزخانه؟ کنار در ورودی؟ «چی رو؟» با دقت به حالت چهرهاش نگاه کردم.
به نظر میآمد سعی دارد عادی رفتار کند، ولی چشمهای قهوهای درشتش برق میزد؛ حاضر بودم قسم بخورم الان است که بزند زیر خنده. «یعنی برای این نبود که اینجوری اومدی بیرون؟»
نیمی از حواسم به ههجین بود و نیم دیگرش به چیزهایی که لحظاتی پیش در اتاق دیده بودم. چیزهای روی میزم به سرعت از نظرم گذشتند. هیچ کدامشان ربطی به نیشخند او نداشتند.
«نه؟» سرش را کج کرد.
دستبهسینه ایستادم. اینقدر حاشیه نرو. بنال دیگه.
«پس چرا اینقدر سریع اومدی بیرون؟»
چند لحظه طول کشید تا بهانهای پیدا کنم که طبیعی به نظر برسد. «دارم از گشنگی میمیرم. باید یه چیزی بخورم.»
«هنوز هیچی نخوردهای؟» ظاهراً ههجین دلش برایم سوخته بود.
از این حالت چهرهاش هم خوشم نیامد؛ شاید سعی داشت صبر کند تا خودم خودم را لو بدهم. «خب، حالا برای چی اومدی بالا؟»
گفت: «خب…» بعد مکث کرد.
نوک انگشتهایم زُقزُق میکرد. دلم میخواست گلویش را بگیرم و چیزی را که داشت از من مخفی میکرد، از حلقومش بیرون بکشم.
مشخصات کتاب
نام کتاب: پسر خوب
نام نویسنده: جانگ یو جانگ
نام مترجم: محمد عباسآبادی
نام انتشارات: نشر چترنگ
تعداد صفحات: ۳۰۸