زهره‌ای درونِ من می‌زید!

فکر می‌کنم غیرممکن باشد کسی بتواند بدون قضاوت خودش بنویسد. هر قدر هم آدم بی‌سانسوری باشی باز یک فشاری آن ته ناخودآگاهت هست. گاه خودت را سانسور می‌کنی که این چه اراجیفی است به هم می‌بافم؟ و گاه شرمت می‌گیرد از نگارش چیزی و گاهی هم نوشتن برابر است با درد کشیدن. پس قلمت نمی‌چرخد و درمی‌مانی از نوشتن و متحیر که چرا نمی‌توانم؟

ما نویسنده‌های داستانی اغلب نانِ زخم‌هایمان را می‌خوریم. مگر می‌شود داستانی نوشت بدون این‌که از شبح گذشته و خیال آینده و دردِ حال چیزی بروز نداد؟ خواسته ناخواسته چیزهایی تراوش می‌کند و همین رویارویی است که قضیه را بغرنج می‌کند. یک وقتی حکم تخلیه را دارد و خلاص می‌شوی از فشار اما همیشه به این روال نیست.

یک وقت‌هایی آدم دردها یا زخم‌هایی دارد که حتی از خودش پنهانشان می‌کند. نوشتن و تخلیه باعث می‌شود از نو درد را بچشی یا آگاهی حلقومت را در چنگال بفشارد و بعد دیگر نوشتن لذت نیست و می‌شود جان کندن. داستانی که مشتاقش بودی از ریخت می‌افتد و دلت می‌خواهد هر کاری کنی غیر از به سرانجام رساندن آن.

زمانی که تصمیم گرفتم جدی و حسابی بچسبم به نوشتن، اولین چیزی که سراغش رفتم طنز بود. همیشه شیفتۀ طنز بودم و آرزویم بود آدم طنازی باشم! از خجالتی بودنم که بگذریم، خیلی کسی متوجه لفاظی‌ها و استعاره‌هایم نمی‌شد. با این‌حال آن سال تصمیم گرفتم بختم را محک بزنم و همین تصمیم مرا کشاند به استندآپ کمدی. چندین ماه تلاش می‌کردم قطعه‌های طنز بنویسم و از هر چیز بانمک و بی‌نمک، باخود و بی‌خود چیزی بیرون بکشم.

بزرگ‌ترین چالشم حرف زدن میان جمع بود. حتی فکر کردن به این‌که آدم‌هایی به دهانم چشم دوخته‌اند تنم را خیس عرق می‌کرد و قلبم را متلاطم. برای خودم کنجی دست‌وپا کرده بودم و شب‌ها بعد از این‌که اهالی خانه به خواب می‌رفتند آن کنج مبدل می‌شد به صحنۀ اجرا و من تقلا می‌کردم قطعه‌های خودساخته‌ام را یا قطعه‌هایی که از اجراهای دیگران برداشته بودم از حفظ بخوانم.

راهنمایم کتابی بود با عنوان خنداننده‌شو. تمرین‌ها را پیش می‌بردم و آن‌جا با توصیه‌ای مواجه شدم که در بخش‌های دیگر زندگی‌ هم از آن بهره بردم. نویسنده گفته بود همۀ ما به یک دلیلی از صحبت کردن میان جمع هراس داریم. قرار هم نیست این هراس را به صفر برسانیم و فقط قرار است بیاموزیم بیش‌تر با آن کنار بیاییم. در ادامه از این گفته بود که برای آن صدایی که درون ذهن‌مان وزوز می‌کند و منبع تولید اضطراب‌مان است یک اسم انتخاب کنیم. قدم بعدی این بود که سر صحبت را با او باز کنیم و از او بپرسیم از چه چیز هراس دارد؟ می‌ترسد بابت این قطعه‌های اغراق‌امیز به کسی بر بخورد؟ می‌ترسد برای خاطر استفاده از خاطرات حقیقی و آب‌وتاب دادن به آن‌ها توبیخ شود یا دستش بیندازند؟

می‌گفت با او حرف بزنید و قرار مدار بگذارید. در واقع قرار بود به او باج بدهیم تا همراهی‌مان کند: بیا و سر جدت در این اجرا رهایم کن و بعدش می‌رویم مثلاً بستنی می‌خوریم یا فلان سریال را می‌بینیم. طبیعتا باید سبیلش را با چیزی چرب کنید که خواستارش است.

من اسم آن صدا را گذاشتم زهره. غرغروی اعظم بود و باز کردن سرصحبت با او دل شیر می‌خواست. هر بار که هم‌کلام می‌شدیم اشکم را در می‌آورد. اما به مرور اوضاع بهتر شد. من از خیر استندآپ کمدی گذشتم اما آن تلاش سرآغازی بود بر سفری پرفراز و نشیب میان من و صدای درونم.

حقیقتا حالا که دقت می‌کنم رفته‌رفته اوضاع بهتر شد. طول کشید اما غیرممکن نبود. گاهی سکوت می‌کرد و گاهی با توپ پر پیدایش می‌شد. گفت‌وگوهای مکرری داشتیم و هر بار بیش‌تر از عمقِ ترسش آگاه شدم. ترسش از طرد شدن، پذیرفته نشدن و چیزهای دیگری در همین مایه‌ها.

آن بالا از این گفتم که گاه نوشتن می‌شود قتلگاه و نمی‌توانیم تاب بیاوریم چون با صدایِ غرغروی درون‌مان انس نگرفته‌ایم. او یک چیزهایی را پس می‌زند، منکر یک چیزهایی می‌شود و گاه پیشاپیش ناامید است. ادامه دادن به نوشتن به همراه آگاهی از این قضیه و تلاش برای برقراری ارتباط با زهرۀ درون می‌تواند از این رنج بکاهد.

یک وقت‌هایی یک چیزهایی برای من شفاف است، برایِ این پوستۀ بیرونی اصلا مسئلۀ مهمی نیست. اما برای زهره هست. می‌بینم که رنج می‌کشد و نمی‌تواند بپذیرد. درست است که همیشه با هم مهربان نیستیم و مثل زوجی سال‌خورده می‌پریم به هم و گاه کارمان به قهر و لج‌بازی می‌کشد، اما آخر سر تلاش می‌کنیم با هم از قضیه سر درآوریم و بپذیریمش. نه که بگویم بعدش معجزه رخ می‌دهد. طبیعتا درد حذف نمی‌شود، ولی خب، اوضاع قدری رو به بهبود می‌گذارد.

شما هم صدای درون دارید؟ اوضاعتان با او چطور است؟

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *