نشسته است و زور میزند داستانکی سرهم کند. اما عاجز و درمانده به جویدن ناخنهایش رو آورده. موسیقی در گوشش جریان دارد و به مغزش فشار میآورد. برشی از کیک محبوبش کنار دستش، در بشقاب چینی گلسرخ جا خوش کرده. عطر کاکائو بینیاش را پر کرده. اما جز تهوع احساس دیگری ندارد. انگار که دستی نامرئی به درونش رفته و معدهاش را در چنگ میفشارد.
به درسهای نیمهکارهاش فکر میکند و تکلیفی که حال انجامش را ندارد. این فکرها از نو میکشاندش به تلاش برای نوشتن داستانی هر چند بند تنبانی. اما دریغ از ذرهای خیال. به شک میافتد که شاید قوۀ مربوط به داستانپردازیاش سوخته باشد. به خزعبلاتی که دقیقهای قبل نوشته بود سرک میکشد و عقش میگیرد. از خودش میپرسد چرا اینقدر کسلکننده و ساکن است. در همین حین به صحنهای که در ذهنش در حال جان گرفتن است دست رد میزند چون احساس میکند زیادی کلیشهای است و هدفش تنها هیجان است.
پای خواب رفتهاش را که تکان میدهد درد کمرش بلند میشود. به شک میافتد که نکند تمام چند مثقال مثلاً استعدادش تمام شده باشد و برای همین است که این اواخر افتاده به روغنسوزی. حالش گرفته میشود و حساب میکند ببیند چه کارهایی بلد است که بشود از راهشان روزگار را گذراند. وقتی شمارشش از صفر تجاوز نمیکند تسلیم شده برمیگردد سراغ کیبورد. احساس میکند یک کسی طلسمش کرده که در زندگی به دردِ نویسنده بودن مبتلا شود. آن هم از نوع نویسندۀ بیاستعدادش. نویسندهای که دور خودش میچرخد و هر کاری هم که میکند آخر سر داستانهایش بیسروته از آب در میآیند.
نگاهی به تقویم میاندازد و سعی میکند به خودش دلداری بدهد که این رکود مغزی طبیعی است و همین روزهاست که هورمونهایش به یک تعادلی برسند و مغزش شفافتر کار کند. هین بهانهای میشود که کامپیوتر را خاموش کند، بخزد زیر پتو و سرش را گرم بازی ماهجونگ کند.