روز پنجم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ سوپرمارکت

«خانم، حالتون خوبه؟»

سرش را بلند می‌کند. می‌بیند گیج و منگ ایستاده وسط مغازه. سری می‌جنباند و راه می‌کشد سمت یخچال‌ها. دست‌ها را از جیب‌هایش بیرون می‌کشد. انگشتان لرزانش را به سمت درب یخچال می‌برد و هنگامی که خنکای درون یخچال صورتش را لمس می‌کند احساس می‌کند التهاب درونی‌اش قدری فرونشسته.

دو شیرتوت‌فرنگی و دو بطری آب بغل می‌زند. در راه چشم می‌گرداند میان قفسه‌ها. مرد می‌گوید: «چیزی می‌خواید؟»

بطری‌ها را روی پیشخوان می‌گذارد و می‌گوید: «نه.»

پشت‌بندش دست‌هایش از نو درون جیب‌های گرم‌کن می‌سرند و لختی بعد دست راست با کارت اعتباری بیرون می‌آید. مرد کارت را می‌گیرد. نگاهش روی دست‌های زن مکث می‌کند. نگاهی به زن می‌اندازد. زن دستش را درون جیب پنهان می‌کند. شانه‌هایش را در هم می‌کشد و می‌گوید: «رمزش چهارتا دوئه.»

مرد کارت می‌کشد. خریدها را درون کیسه‌ای می‌ریزد و سمت زن می‌سراند. زن از نو گنگ ایستاده. مرد باز می‌پرسد: «حالتون خوبه؟»

زن به چشم‌های گود افتاده‌اش چین می‌اندازد و لبانش را قدری می‌کشد که به نقش خنده نزدیک شوند. می‌گوید: «چیزی نیست. یکم فشارم افتاده.»

مرد به کیسۀ تخمه‌های آفتاب‌گردان اشاره‌ای می‌کند و می‌گوید: «یکم تخمه بذارین دهنتون.»

زن به مخالفت سر تکان می‌دهد. دست راست زخمی را بیرون می‌کشد. کیسه را برمی‌دارد. مرد می‌گوید: «دعوایی چیزی شده؟ لباس‌هاتون هم انگار…»

زن می‌پرد میان حرفش: «چیزی نیست.»

مرد خیره و فکور نگاهش می‌کند. زن از ذهنش می‌گذرد که باید تنبلی را کنار می‌گذاشت و اول لباس‌هایش را عوض می‌کرد. شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: «کوه بودم.»

مرد سری تکان می‌دهد. زن از نو چشم می‌گرداند میان مغازه. بالا و پایینش. مرد می‌پرسد: «چیزی می‌خواین؟»

چشم زن بالاخره به دوربین می‌رسد. سری تکان می‌دهد و از مغازه بیرون می‌زند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *