هنوز پایش به اتاق نرسیده بود که فریادش گوشم را کر کرد: «بهت گفتم چی کار کنی؟»
خودم را جمع کردم و صاف نشستم. گردنم از تکیه به لبۀ تخت خواب رفته بود. گردنم را قدری در دست چرخاندم و گفتم: «وقت هست هنوز.»
به ساعت روی دیوار اشاره کرد: «نیم ساعت دیگه بیشتر وقت نیست.»
حرفش را اصلاح کردم: «۳۷ دقیقه.»
یکی از آن نگاههایش بهم انداخت که دل شیر را هم خالی میکرد. موبایل را گذاشتم کنار و گفتم: «خسته بودم. یکم نیاز داشتم ذهنم استراحت کنه.»
اخمهایش را در هم کشید. دستهایش را زد زیر بغل: «اونوقت از صبح مشغول چه کار پرزحمتی بودی؟ نه درس داری نه کار. از صبح نشستهای اینجا سرت تو گوشیه. یه کار ازت خواستم.»
گفتم: «کار سادهای نیست. باید ذهنم آمادگی داشته باشه یا نه.»
- اوهو! مگه میخوای فیل هوا کنی؟ هر بار همین بحث مسخره رو داریم.
سری تکان دادم و گفتم: «ببین درسته که شونصد هزاربار تا حالا چنین گندکاریهایی رو جمع کردهام، اما بازم هر بار نیاز داره آدم ذهنشو خالی کنه.»
- آقای نیازمندِ ذهن خالی، میدونی تا اونجا چقدر راهه؟
- میرسم.
- اون گوشی رو بذار کنار. اصلا خواستی بری حق نداری گوشی ببری.
- اونوقت چطور خبر بدم؟ خبر بگیرم؟ راهمو پیدا کنم؟ بفهمم ساعت چنده؟
- ماه قبل رو یادته؟
- چیش؟
- همون جاش که وقتی منتظر بودی رنگ خشک بشه نشستی به فیلم دیدن و خوابت برد.
- ربطی به فیلم نداره. خسته بودم.
- من نمیفهمم مگه کوه میکنی؟ چرا باید بعد دو ساعت بیهوش شی؟
- انرژی میبره از آدم.
- اون دوتا رفتن مردن راحت شدن، تو رو هم کردن وبال گردن من.
- من از خدامه برم.
به درگاه در تکیه زد و گفت: «اونوقت چطور میخوای زندگیت رو جمع کنی؟ یه اتاقت همیشۀ خدا بمب زده است. کارایی که واست جور میکنم رو به زور انجام میدی. شکر خدا هم که درس درستدرمونی نخوندی. میخوای کجا بری؟»
بلند شدم. لباسهای روی تخت را زیروزبر کردم تا شلوار جینم را پیدا کنم. در همان حین گفتم: «سر هر کاری خواستم برم یه قری اومدی.»
- اونا کار بودن؟ رسما خرحمالی بود! با کارایی که برات جور میکنم نمیتونی زندگی مشترکت با من رو بگردونی. دم به دقیقه دستت جلوم درازه.
- باشه. قبول. من بیعرضهام.
- کار آدم همه چیزشه. باید حواستو بیشتر جمع کنی و کمتر گند بزنی.
به این فکر افتادم که میتوانم شالگردنی که میان لباسهاست را بیرون بکشم. به سمتش بروم. شال را دور گردنش بیندازم و دنبالهها را از سمتهای مخالف بکشم. به خسخس و دستوپا میافتد. تقلا میکند و چنگ میاندازد به سروصورتم. حتی شاید لگدپرانی هم بکند. اما آخر سر تسلیمِ بینفسی از پا میافتد. آنوقت میتوانم بیخیال آن خانهای که منتظر است، این خانه را تمیز کنم.
فکرها را از سرم بیرون کردم. لبخند نشاندم روی لبم و گفتم: «باشه داداش بزرگه، حواسمو جمع میکنم که نخوای بیای گندکاریمو جمع کنی.»
سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. شلوار جینِ لک گرفته را پا زدم. موبایل را از روی زمین قاپ زدم و بدون چک کردن ساک دستیام از خانه بیرون زدم.