هوای ابری بود و بادی هم بود که خاک راه انداخته بود. ر. از ترس تشدید بیماریاش از خانه بیرون نیامد. میدانست این کار از جهاتی دیگر به ضررش تمام میشود اما ترجیح داد در خانه بماند عوض اینکه مجبور شود زیر بار تزریق ضدالتهاب برود. اینطور بود که ر. تمام سهشنبه را در خانه ماند و بدون اینکه خبردار شود برای خودش مشکل تراشید.
چهارشنبه بود که ر. احساس کرد یک جای یک چیزی میلنگد. اما درست در سحر روز جمعه بود که ملتفت شد اوضاع از چه قرار است. اول فقط زمزمهای بود که به سختی میشد حتی متوجهش شد. بعد نه تنها صدا شدت گرفت بلکه برخوردهای فیزیکی هم اضافه شدند.
ر. تمام سعیاش را به کار بست که خوشبین باشد اما وقتی جمعه با دلپیچه و گرفتگی شدید از خواب پرید فهمید که دیگر نمیتواند از زیربار قضیه در برود.
ایستاده بود جلوی آینۀ روشویی و از شدت درد خم شده بود روی سینک. دستهایش دو طرف سینک را به چنگ گرفته بودند و احساس میکرد با هر نفس رودههایش به مرز انفجار میرسند.
یک لحظه سر بلند کرد و در همان لحظه تصویر محوی را در آینه دید. نه ترسید نه از حال رفت. حتی تعجب هم نکرد. بیش از هر چیز عصبانی شد. نه از تصویر ماتِ درون آینه، بلکه از خودش. باورش نمیشد که چیز به این سادگی را فراموش کرده باشد. هر چیزی حسابوکتابی دارد و تا وقتی پای معامله بایستی مشکلی پیش نمیآید.
درست است که یک وقتهایی یک چیزهایی از دست آدم در میروند اما این یک قلم از آن چیزهایی بود که نباید حسابش را از دست میداد. پنج سال تمام توانسته بود همه چیز را میزان نگه دارد و حالا یک روز از ترس تشدید سینوزیت همه چیز را خراب کرده بود.
از همان وقت که زمزمهها شروع شده بودند باید دست به کار میشد اما این هم یک دلیل دیگر برای عصبانیت بود؛ او صداها را وزوز عادی گوش در نظر گرفته بود و نادیدهاشان گرفته بود. حالا آن نادیده گرفتن رسیده بود به این درد و تصویر.
هیچ کلامی برای گفتن نداشت. اصلا در آن لحظه چیز مناسب یا حتی نسبتا مناسبی به ذهنش نمیرسد که به تصویر بگوید. اول خیال کرد شاید بد نباشد لبخندی بزند اما به سرعت منصرف شد. با اینکارها انگار میگفت چیزی که نشده! داری بزرگش میکنی! و میدانست که تصویر از این حرفها متنفر است. آنها قرار و مداری داشتند و تصویر آنقدری خوب به قولش وفادار مانده بود که حتی ر. فراموشش کرده بود.
ر. از دستشویی بیرون زد. خودش را به اتاق خواب رساند و کاپشنش را از روی چوب رختی قاپ زد. به سمت آشپزخانه میرفت که تصویر از نو پیدایش شد. درست روبهرویش بود و راهش را سد کرده بود. ر. نفس عمیقی کشید و گفت: «میدونم. درستش میکنم. دیر نشده.» اما تصویر از جایش تکان نخورد. ر. تصمیم گرفت پیش برود. خیال کرد که شاید اینطور تصویر جا خالی کند. اما نکرد. همچنان ماند و پررنگتر شد. ر. احساس کرد خون در رگهایش منجمد شده. دلپیچهاش از نو شدت گرفت و معدهاش جوری فشرده شد که احساس کرد الان است از دهانش بزند بیرون.
ر. به سمت دستشویی رفت اما نتوانست بیش از آن سر پا بماند در میانۀ راه دو زانو روی زمین افتاد. به خودش پیچید. سر برگرداند و با خشم به تصویر خیره شد. تصویر حالا زندهتر بود و نزدیک میشد. دیگر معلق نبود. صرفا یک تصویر نبود. داشت موجودیت مییافت و با هر قدم تماسش با زمین بیشتر میشد.
ر. خودش را عقب کشید. وقتی دید دست تصویر دراز میشود گفت: «ما قول و قراری داشتیم. میدونم که این اواخر یکم درست عمل نکردم و این هفته هم به کل فراموشم شد ولی ما قول و قراری داشتیم.»
تصویر متوقف شد. اما به نظر نمیرسید موافق حرفهای ر. باشد. ر. گفت: «تو خودت از اول مگه همینو نمیخواستی؟ میدونی به خاطر تو و این قرار چقدر عذاب کشیدم؟» اخمهای تصویر که در هم رفت ر. اعتراف کرد: «باشه. قبول دارم. ولی تموم تلاشم رو کردم. تو هم قول دادی که پیدات نشه. میتونستی مثل اون اوایل فقط هشدار بدی. چمیدونم تو خوابم بیای. نه که اینطوری.»
تصویر دیگر معطل نکرد. تا ر. به خودش بیاید تصویر رسیده بود و انگشت اشارهاش پیشانی ر. را لمس کرده بود.
چشمان تیرۀ ر. روشن شدند. حتی رنگ موهایش. از جا برخاست و به طرف آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد و بطری خنک آب را برداشت. اول بطری را گرفت روی صورتش. چشمانش را بست و از نفوذ و انتشار سرما به تنش لذت برد. بعد جرعهای طولانی از آب نوشید. نفس عمیقی کشید و به طرف اتاق خواب رفت. کاپشن را از تنش بیرون کشید و روبهروی آینۀ قدی ایستاد. پهلو به پهلو شد و زیر لب غرغر کرد: «با بدنم چی کار کرده؟»
تصویری محو در آینه دید. چشمهایش را در حدقه گرداند و گفت: «به اندازۀ کافی استفاده نکردی؟ بعدشم از اول قرارمون برای پنج سال بود. الان میدونی چقدر گذشته؟ یکی دو ماه دیگه میشد شیش سال. میفهمی؟ شیش سال آزگار از تن خودم دور بودم.»
دستی به میان موهایش کشید و گفت: «بهتره بری پی کارت یا یه تن خالی دیگه پیدا کنی.»
تصویرِ محو در آینه سوسو میزد. ر. خندید و گفت: «فکر کردی با بچه طرفی؟ این بار دیگه خامت نمیشم. به اندازۀ کافی سرگردون بودم. آره، دلم برای تموم این زندگی نکبت تنگ شده بود که چی؟ فکر کردی تموم اون مراسما منو راحت و آسوده نگه میداشت؟»
ر. تنش را در بغل گرفت و زمزمه کرد: «دلم برای خودم تنگ شده بود. پس نه. دیگه معامله تمومه.»
تصویر کامل محو شد. ر. لبخندی زد و به انعکاس خودش در آینه گفت: «به خونه خوش اومدم.»