دراز کشیده روی تخت. لحاف روی سینهاش سنگینی میکند و سرما از زیرش نشست میکند به جانش. خیره میماند به سقف. زنگ هشدار از نو به صدا در میآید و برای بار پنجم در یک ساعت گذشته قطعش میکند. به خودش میگوید دیگر وقت بلند شدن است. حقیقتاً هم دلش میخواهد از جا بکند. برود آبی به سروصورتش بزند و قبل رفتن صبحانۀ مفصلی بخورد. رفتن… نمیداند مشکل از اوست، از تن بیجانش است یا از رفتن. چندماهی است که به این حال دچار است. بعضی روزها درست مثل همین امروز از جا بلند شدن به گریهاش میاندازد.
به خودش میگوید باید بالغانه رفتار کند. باید فقط انجامش بدهد. نباید به انجام دادن کار فکر کند. فقط باید انجامش بدهد. به پهلو میغلتد. لحاف را کنار میزند و از سرمای اتاق به لرزه میافتد. چهار دستوپا میخزد به سمت کمد. ژاکتی بیرون میکشد و تن میکند. جورابهایش را هم همان اطراف پیدا میکند. قدری تکیه به در کمد مینشیند و از خودش میپرسد چرا خودش را در چنین کاری انداخته. صدایی در سرش میپیچد که باید این تنبلیها را بگذارد کنار و کمتر بهانه بگیرد. که خودش این مسیر را انتخاب کرده و حالا هم باید پایش بایستد. که از اولش میدانسته هر چه پیشتر برود اوضاع سختتر میشود.
قبل از اینکه سقوط کند روی فرش دست میگیرد به دیوار و خودش را میکشد بالا. نگاهی به تخت میاندازد. بدون جمع کردنش از اتاق بیرون میزند. در دستشویی خیره میماند به تصویر خودش. از خودش میپرسد که استعفا چه ایرادی دارد؟ میتواند با خیال راحت بخزد زیر پتویش و سر زمستانی مجبور نشود آنهمه راه را بکوبد تا ناکجا آباد.
بیخیال صبحانه از خانه میزند بیرون. هوای تازه حالش را جا میآورد و اشتهایش را باز میکند. از خودش میپرسد که آن خانه چه طلسمی به جانش است که اینقدر بیرون زدن را سخت میکند. پای یک مغازه پا سست میکند تا شیری چیزی بریزد به معده.
قلپ اول شیر پایین نرفته صدای پیامک موبایل بلند میشود. دعا میکند خبر تعطیلی یا تغییر آدرس باشد. خواندن پیام مصادف میشود با قورت دادن قلپ دوم شیر. گلویش میگیرد. به سرفه میافتد. پیامک خیلی خلاصه و صریح گفته بود پیرو صحبتهای اخیرشان بهتر است بندوبساطش را جمع کند و برود یک خرابشدۀ دیگر.
زنگ میزند. کسی جواب نمیدهد. دوباره زنگ میزند. متوجه میشود حالا دیگر در لیست رد تماس است. فکری میشود به دفتر زنگ بزند. هیچ خیال نمیکرد که بعد از دو سه ماه کسی آن حرفها را یادش باشد. خاصه اینکه بخش زیادی از آن بولفِ خالص بوده. در واقع چون احساس کرده بود پشتش گرم است قدری قپی آمد و چند حرف ریز و درشت هم ترکیبش کرد.
اول دلش خالی میشود که حالا باید چه گلی به سرش بگیرد. پروندهای که مشغولش بود، تمام زحماتی که در آن سه سال کشیده بود. بعد میبیند راستی راستی در دلش قند آب کردهاند. میداند حالا سر سیاه زمستانی باید غاز بچراند تا بهار. اما نمیتواند جلوی شادیاش را بگیرد. زحمت رفتن به دفتر و جمع کردن لوازمش را نمیکشد. مستقیم میرود خانه تا از نو بخزد زیر لحافش.