-تویی؟
-پس میخواستی کی باشه؟
-مگه نگفتی دیگه شبا کار نمیکنم؟
بسته را در گرداندم و گفتم: قرار نبود امشب بیام.
نیشخندی زد: همیشه کارت همینه.
یک تای ابرویم را دادم بالا: منظور؟
دستش را برای گرفتن بسته پیش آورد: همیشه یه چیزایی میگی ولی فقط در حد همون گفتنه. البته حقم داری. منم جای تو بودم وضعم همین میبود.
-مگه وضع من چشه؟
-عادت.
-به زمان؟
زد زیر خنده: نه بابا! به حرف مفت.
خون به صورتم دوید. گرما و نور از درِ باز پشتسرش به راهرو میتابید. بویِ گرمِ غذا و صدایی نجواگون تلوزیون در پسزمینه. به روز خودم فکر کردم: چرت زدن، ورق زدن چند کتاب، خوردن غذای ماندۀ یخچالی، چرت زدن و باز هم چرت زدن. دستش هنوز منتظر بود.
بسته را به تنم چسباندم: کارت که لنگ نمونده.
-نه. فقط یادمه گفتی از این به بعد دیگه تا قبل تاریک شدن هوا کارتو تموم میکنی.
-خواستم. یه کاری پیش اومد.
خندهاش را خورد و با قیافهای مثلا جدی سر تکان داد: نمیخوای بسته رو بدی؟
گفتم: دوست دارم روزها کارامو جمع کنم ولی بیشتر آدم شبم انگار.
باز هم سر به تایید تکان داد. نگاهش پِی بسته بود. گفتم: فقط نتونستم از خونه بزنم بیرون. همیشه همین طوره. هر باری که میخوام پای یه کاری بایستم یا یه تغییری بدم یه چیز بدی میشه. کلا اصلا نمیشه.
لبخندش دیگر داشت جمع میشد. گفت: بسته رو میدی؟
گفتم: کارت لنگ نمونده و منم بالاخره قبل از اینکه وقتش تموم شه رسوندمش.
گفت: از صبح پیشته؟
-نه. منظورم اینه که هنوز امروزه!
ابروهایش را در هم کشید: بسته رو بده.
-قرار بود امروز از صبح بزنم بیرون. بعد یه پیامی دستم رسید که باعث شد نتونم بیام بیرون. اصلا انگار یهو شیرۀ جونمو کشیدن. منم عوضش گرفتم خوابیدم. بهترین کاری بود که میشد کرد. یعنی اصلا کار دیگهای نمیشد کرد.
-ببین وقت ندارم…
-میخواستم. واقعا میخوام زودتر از اون سگدونی بزنم بیرون ولی یه جوری منو طلسمم کرده که گریه میافتم. نمیتونم بدون گریه بزنم بیرون. الان گریه نکردم. قضیه همینه. شبا گریهام نمیگیره.
قدمی پیش گذاشت و تلاش کرد بسته را از دستم بگیرد. بسته را از دستش دور کردم و گفتم: من حرف مفت نمیزنم. فقط نمیتونم پاش بمونم.
خودش را عقب کشید. کنارۀ بینیاش را خاراند و گفت: فرقی نمیکنه. وقتی به چیزی که میگی عمل نمیکنی یعنی حرفت مفت بوده. اصلا سعی میکنی؟
بسته را پشت سرم گرفتم: میدونی هر روز خدا چقدر زور میزنم؟ اگه مرغ بودم باید کلی تخم میذاشتم.
-حالا که نیستی. پس به جای ریدن به اوقاتم، بسته رو بده.
کلافه قدمی عقب گذاشتم: بسته، بسته، بسته. اصلا گوش میدی چی میگم؟
-چرا باید گوش بدم؟
از نو قدم پیش گذاشت. تلاش کرد بسته را از دستم بقاپد. گفتم: راست میگن؟
توجهی به حرفم نکرد. کوبیدم تخت سینهاش. تلوتلوخوران عقب رفت. گفت: چته؟
-دارم حرف میزنم.
خیز برداشت و بستۀ آویزان از دستم را قاپید. پخش زمین شد. لگدی حوالۀ پهلویش کردم. صدای نالهاش بلند شد: چته وحشی؟
-چمه؟
لگدی دیگر. لگدی دیگر. پایم روی بسته رفت. چنگ زد به بسته و تلاش کرد از جا بلند شود. لگد بعدی را خواباندم توی سینهاش. سرش خورد به دیوار. حالا نالهاش به زوزهای خفه تبدیل شده بود. کلاغی نشستم. یقهاش را چسبیدم. قدری کشاندمش بالا. صورتش از درد مچاله شده بود. گفتم: پشت سر من همینا رو گفتی؟ که حرف مفت میزنم؟
تلاش کرد خودش را از دستانم آزاد کند. مشتی خواباندم توی صورتش: وقت ارزشمندتو با حرفام به گه میکشم؟ اوقاتت مکدر میشه؟
جیغ کشید: از آدمای حراف بدم میاد. اصلا از معاشرات با هر بیسروپایی بدم میاد.
مشتی دیگر خواباندم. گفت: من فقط گفتم یکی دیگه رو بفرستن. گفتم حال ندارم هر بار مجبور شم به اراجیفت گوش بدم.
سری تکان دادم. گفتم: از طرفی حق داری. ولی میتونستی به خودم بگی.
با صدایی تو دماغی گفت: یه خر به تمام معنایی.
بلند شدم. به دنبال یقهاش که در مشتم بود از جا بلند شد. بستۀ خالی را با لگدی له کردم. او را با خودم کشاندم به گرمای خانه. گفتم: امشب مجبوری کلی به اراجیفم گوش بدی. چون دیگه کاری ندارم.
با پا در را پشت سرم بستم.