هر ماجرایی با یک چیزی شروع میشود. جرقهای که آتش میزند به خرمن زندگی یک کسی. این ماجرا هم با یک کتاب شروع شد. ف. عادت داشت کتاب قرض بدهد و قرض بگیرد. همیشه به نظرش عجیب بود که چرا یک عدهای آنقدری خسیساند که حاضر نیستند کتابهایشان را به کسی قرض بدهند.
تمام روزگار مطالعاتی ف. با مبادلۀ کتابها رقم خورده بود. البته سرنوشتش هم به همانها گره خورد.
روزی که ف. در پارک نشسته بود آفتابی بود. ابرها پراکنده بودند و به نظر میرسید بهترین روز تابستان است. وقتی یکی از کتابهای قدیمیاش را با یکی از دوستان جدیدش مبادله میکرد آنقدری اشتیاق داشت که پاک فراموشش شد یک نگاهی به سر و وضع یا حتی قیافۀ این دوست تازه بیندازد. البته او هیچ نمیدانست ۴۷ روز بعد اینقدر به یادآوری چهرۀ او و اتفاقات آن روز نیاز پیدا خواهد کرد.
این دوست زودتر از موعد مقرر کتاب را پس فرستاد. ف. پاک فراموشش شده بود کتاب را بخواند. نشست که تمامش را دو روزه تمام کند. موفق هم شد اما بعد ملتفت شد هیچ آدرسی از دوست تازه ندارد. در کمال تعجب، این دوست تازه پیامهایش را هم جواب نمیداد. هیچ شمارهای از او نداشت. تمام مکالمههایشان از طریق پیامرسانها بود.
ف. پاک گیج شده بود که حالا باید چه کار کند. اما از آنجایی که هیچ دوست مشترکی نداشتند کمکم فراموشش شد. ۴۷ روز از دیدار و مبادلۀ کتابشان گذشته بود که پلیس درِ خانۀ ف. را زد.
ف. هنوز فرصت نکرده بود حضور پلیسها را هضم کند که دید در اتاق بازجویی نشسته روبهروی دو پلیسی که چشم به دهانش دوختهاند تا چیزی بگوید. اما چیزی برای گفتن نداشت. آن وقت تازه به عمق حماقت خودش پی برد که چقدر ساده دل بوده و برهوار به هر کسی اعتماد میکرده. البته این مخلص کلام پلیسها بود.
ف. برایش عادی بود که با این و آن کتاب رد و بدل کند. حتی گاهی کتابی را میدادند که برود و ممکن بود میان چندین نفر بگردد و هیچ وقت به صاحب اصلیاش برنگردد. البته در صورتی که صاحبش میداد برود. او مطمئن بود که چنین قرار و مداری با آن ناشناس نداشته. البته که ناشناس نبود. اما عجیب نامش را به یاد نمیآورد. هر چه کرده بود نتوانسته بود از نو در پیامرسانها پیدایش کند پس طبق عادت، مغزش اطلاعات به درد نخور را ریخته بود دور.
ف. هنوز کتابش را از پاکت در نیاورده بود. همانطور مهر و موم مانده بود روی کتابخانهاش. خودش هم نمیدانست چرا. فقط فراموشش کرده بود. با اینکه جایی جلوی چشم بود. کمکم به این نتیجه رسید که پلیس دو احتمال بیشتر ندارد: یا او به عمد هویت آن ناشناس را مخفی میکرد یا یک ریگ دیگری به کفشش بود، مثل اینکه همۀ کارها زیر سر خودش باشد.
ف. هیچ سر در نمیآورد چه شده. مگر در آن کتاب یا بسته چه چیزی بود؟ حالا که فکرش را میکرد برای خودش هم عجیب بود که چرا کتاب را باز نکرده بود. یا اصلا پلیس چطور به خانۀ او رسیده بود. اینها باعث میشد شک کند که شاید ریگی به کفش خودش باشد. این چیزها تن ف. را به لرزه انداخت. هر باری که میپرسید درون بسته چه بوده چپچپ نگاهش میکردند.
بسته با پیک شخصی تحویل داده شده بود. فقط آدرس گیرنده را داشت و درونش نه کتاب، که یک بسته شکلات بود. ف. اخمهایش را در هم کشید. پلیس کتابی که میبایست درون پاکت باشد را روی میز گذاشت و گفت که میان کتابخانه بوده نه درون پاکت. محتویات پاکت فقط یک بسته شکلات بوده.
ف. تکیه داد به پشتی صندلی. بعد از اینکه حسابی به مغز فشار آورد گفت که فقط یادش است وقتی بسته رسیده و فهمیده کتاب درونش است، یادش افتاده کتاب ناشناس را نخوانده. بعدش هم که دنبال آدرسش بوده دیده روی بسته چیزی نیست. بعد دیگر ماجرا پاک فراموشش شده بود.
یکی از پلیسها گفت که آن ناشناس این اواخر به عنوان مظنون تحت نظر بوده. اما یکباره غیبش میزند. این بوده که شروع میکنند به بررسی. خانهاش را میگردند و لیست تروتمیزی پیدا میکنند. آخرین مورد آن لیست ف. بوده. بدون هیچ علامتی. در صورتی که باقی اسم و آدرسها هر کدام علامت سرخی داشتند. ۱۰تایی اسم بودهاند.
پلیسها از ف. پرسیدند که چطور با او آشنا شده. آیا دوست واسطهای داشتهاند؟ در مورد چه کسانی یا چه چیزهایی حرف میزدهاند. ف. هیچ تاریخچهای از پیامهایش نداشت. همه چیز در نظرش گنگ و دور بود. فقط آن چهرۀ رنگپریده یادش میآمد و کلاه آفتابیاش. صدایش گرفته و بم بود. گویی چشموابرو مشکی بود. اما مطمئن نبود. نه زیاد نگاهش کرده بود نه چندان حرف زده بودند. شاید هم چیزهایی گفته بودند اما ف. هیچ یادش نبود. عادت داشت که گاهی برخیها را تنها یکبار و فقط هم برای خاطر مبادلۀ کتاب ببیند. فقط یادش است که قرار داشتند کتابها را برای هم پس بفرستند.
پلیسها پرسیدند که چطور آدرس را به او داده. و اینجا بود که ف. تازه متوجه شد. او هیچ آدرسی به ناشناس نداده بود. پلیسها آهی کشیدند و سری جنباندند. بعد از چند ساعت سروکله زدن با ف. هیچ چیزی دستگیرشان نشده بود. ف. فقط یک آدم خوششانس بود که مرگ از بغل گوشش جهیده بود.
ف. وقتی به این فکر افتاد که اگر شکلاتها را میخورد یا حتی بدتر، آنها را برای پذیرایی جلوی مهمانهایش میگذاشت چه میشد جانش به لرزه افتاد. پلیسها گفتند بهتر است جای آبغوره گرفتن خدا را شکر کند که زنده است و بعد از این بیشتر حواسش را جمع کند. خاصه اینکه ناشناس گموگور شده بود.
ف. به خانه برگشت. اما دیگر از سایۀ خودش هم میترسید و عطای مبادلۀ کتاب را به لقایش بخشید و حتی پِی کتابهایی که به دیگران قرض داده بود را نگرفت. هیچ خوش نداشت دوباره یک بسته شکلات مسموم جلوی در خانهاش سبز شود.