گلها را که گذاشت روی سنگ سرد یادش آمد باز تاریخها را عوضی گرفته. هوا سرد بود و آش رشته یا که لیوانی چای داغ میچسبید. نگاهش را گرداند میان جمعیتی که گموپیدا بود دور گوری تازه. خبری از بلندگو یا زاریهای بلند نبود. خوشش آمد. با خودش گفت مراسم ترحیم باید همینطور باشد. در سکوت و آرامش جمع شوید، قطره اشکی بریزید و بعدش هر کسی برود سر خانه و زندگیاش.
دستی نزدیکش پیش آمد که ظرفی خرما داشت. طبق عادت دست پیش برد و خدابیامرزی گفت. اما خرما را نخورد. گذاشت پسرک دور شود و بعد دستمالی بیرون کشید و خرما را پیچید لایش. سر ظهر بود و هوا روشن. اما مه و ابر بود. همینها قدری دید را مختل میکرد. اما او خوشش میآمد. به نظرش شبیه فیلمهای رازآلود بود.
از نو نگاهش را گرداند سمت سنگ سردِ سیاه که رنگ نوشتههای سفیدش داشت میپرید. تقویم کوچک جیبیاش را از جیب داخلی کاپشن سورمهایش بیرون کشید و با خودکار کوچکش در صفحهای خالی نوشت: رنگ و قلم.
از جا بلند شد. پاهایش قدری خواب رفته بوند. آرام آرام تکانشان داد و قدمزنان راه افتاد. قدری بالاتر چشمش به جسد موشی افتاد. خشک شده از سرما. ایستاد بالای سرش. یاد شبی افتاد که جسد احمد را در حالتی مشابه دیده بود. کیک تولد دست نخورده مانده بود روی میز. لیوانی کنار دستش افتاده بود که پلیس در همان اثر قرصها را پیدا کرده بود.
به نور شمعها فکر کرد که میلرزیدند و احمد چطور با نگاه خالی بهتش برده بود وقتی فهمید او چه کرده. هر چند که دیگر برای این حرفها دیر شده بود.