روز سی‌ام از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ تکرارِ مکرر

کمرش را صاف کرد. کش و قوسی به تنش داد و پیچ و تابی به گردنش. تمام عضلات و مفاصلش درد می‌کردند. معده‌اش داشت خودش را هضم می‌کرد و هر چه کرد یادش نیامد آخرین وعدۀ غذایی که خورده کی بوده.

دستمال را انداخت درون تشت و تشت را برد به حمام. همان‌جا رهایش کرد تا فردا صبح یک فکری به حالش بکند. چشمانش را بست و نفس عمیق کشید. زیر لب‌زمزمه کرد که دیگر همه‌چیز تمام شده.

رفت سمت آشپزخانه. درِ یخچال را باز کرد و چشم گرداند. قوطی رب، یک بطری نیم‌خوردۀ نوشابه، یک بسته پنیر که مطمئن نبود چیزی درونش باشد، دو سیب پلاسیده و یک کاسه سالاد کپک‌زده. آهی کشید و بطری نوشابه را برداشت. سر کشید. گازش رفته بود و طعم آب‌قند طعم‌دار را داشت. راه افتاد سمت اتاق نشیمن و نشست روی مبل. باید تا صبح سر می‌کرد.

سرش را تکیه داد به پشتی مبل و لبخندی زد. بالاخره تمام شده بود. بطری را دوباره به دهان گذاشت و جرعه‌ای دیگر نوشید. خم شد روی میز تا کنترل تلوزیون را بردارد. دستش به کنترل نرسیده بود که لکه‌ای دید. خم شد. نشست روی زمین. دست کشید. لکه تازه بود. سرانگشتش خیس و سرخ شد.

زیر لب فحشی داد. دست گذاشت روی مبل که تکیه کند برای برخاستن. احساس رطوبت انگشتانش را پر کرد. اشکش درآمد. جرئت نداشت نگاهش را بگرداند سمت مبل. ندانسته می‌دانست چیست. سه روز بود که مرتب همه جا را پاک می‌کرد. سه روز بود که همه‌جا دوباره مثل همان اول پر از خون می‌شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *