روز سوم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ لذت ناکام

در تاریک روشن کوچه راه می‌رود. به نجوای آهنگی که در گوش‌هایش در جریان است گاهی سری می‌جنباند. می‌ایستد. سرمای شبانه لرز می‌اندازد به تنش. دست‌هایش را به بازوان می‌کشد و به سمت چراغ‌های سر کوچه پیش می‌رود. پای راستش کمی لنگ می‌زند. درد قدیمی‌اش برگشته بود و اگر حواسش نمی‌بود و وزنش را زیاد روی آن می‌انداخت، درد از نو سرکی می‌کشید.

کوله را روی دوشش میزان می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد که ریه‌هایش را به سوزش می‌اندازد. با مرور مبارزه‌ای که داشت از نو غرق لذت می‌شود. در کمال تعجب متوجه می‌شود هیچ به فکر درس و آزمون نیست. در نظرش بسیار دور بودند. حالا فقط دردِ تازه در سینه، دنده‌ها و ساق پایش را داشت.

از به یادآوری تشویق مربی دلش غنج می‌رود و چرخی به دور خود می‌زند. نفس عمیقی می‌کشد و آرزو می‌کند که ای کاش به جای آن کلاس‌های کسالت‌آور می‌توانست زودتر سراغ این ورزش بیاید. که ای کاش می‌توانست تمام وقتش را صرف تمرین در این کار کند.

قدری پا تند می‌کند که زودتر به خانه برسد و برد تازه‌اش را برای پدر بگوید. پاهایش اما سست می‌شوند. یاد آخرین بار می‌افتد و نیش و کنایه‌های پدر. یک آن از ذهنش می‌گذرد که اگر عوض آن آزمون مسخره، پدر به این ورزش امید می‌بست چه؟ قلبش تنگ می‌شود. برایش سؤال می‌شود که درجا زدنش اثر وسواس پدر است یا ناتوانی خودش؟

حالا دیگر هوا فقط سرد است. نوای موسیقی تهوع می‌اندازد به جانش و یادش می‌آید که فردا کوهی از درس انتظارش را می‌کشند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *