روز دوم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ تلاش بیهوده

موبایل را دور از دسترس به شارژ زده که مثلاً حواس‌پرتی‌اش در طول درس خواندن کم‌تر شود. بعد از خواندن هر جمله سرک می‌کشد سمت موبایل. زانوها را بغل می‌زند و سرش را می‌گذارد روی کتاب. چشم‌هایش را می‌بندد و سعی می کند افکارش را خلوت کند. یعنی هنوز جواب نداده؟ سرش را تکان می‌دهد. شاید بهتر باشه پیامم رو پاک کنم. باز هم سرش را تکان می‌دهد. زیادی دیر است. بعد از قریب به ۷۲ ساعت دیگر دیر است.

پاهایش را دراز می‌کند روی میز مقابل. سرش را رها می‌کند که از لبۀ صندلی آویزان شود و به صدای سقوط کوتاه کتاب گوش می‌دهد. دردی در شانۀ چپش می‌پیچد. از جا بلند می‌شود. به سمت موبایل می‌رود. روی زمین چمباتمه می‌زند.  آخرین باره. قفل صفحه را باز می‌کند و اینترنت را وصل. چند ثانیه منتظر می‌ماند. ناخن شستش را به نیش می‌کشد و پیام‌رسان را باز می‌کند. پیام تازه نفسش را حبس می‌کند. ضربان قلبش بالا می‌رود. تنش گُر می‌گیرد. همان ابتدای پیام خبر ناخوش است.

پیام را باز نمی‌کند. برنامه را می‌بندد. اینترنت را قطع می‌کند. دو زانو می‌خزد به سمت میز و کتاب. سرش را روی کتاب می‌گذارد و همان پای میز دراز می‌کشد. از اولش هم نباید می‌پرسیدم. معلوم بود رد می‌شه. چرا فکر کردم… . به کلاس فردایش فکر می‌کند. فکر تسلیم شدن سرش را پر می‌کند. این همه تقلای بی‌خود که چی؟ من که کارم خوب نیست. خامه. به درد نخوره.

فکر امتحان خود به خود در ذهنش ناپدید می‌شود. احساس می‌کند معده‌اش به هم می‌پیچد. غلتی می‌زند و به کمر می‌خوابد. چشمانش را می‌بندد. به درک که هیچ وقت تو هیچی قبولم نمی‌کنن. چشمان داغش به جوشش می‌افتد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *