روز دهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ تلۀ کوچک

دل‌پیچه نفسش را بریده بود. چمباتمه زده بود گوشه‌ای و نمی‌دانست چه گلی به سرش بگیرد. در بد مخمصه‌ای گیر افتاده بود. بدون راه پس و پیش. اگر همان‌جا می‌ماند یحتمل از سرما قندیل می‌بست و از درد جان می‌کند. اگر به درون خانه می‌رفت هم حسابش با فرخ و کرام الکاتبین بود.

هیچ فکرش را نمی‌کرد فرخ جدی جدی پای حرفش بماند. حساب کرده بود تمامش یک شوخیِ ناشتا بوده و فرخ هم مثل او فراموشش کرده. اما فراموشی فقط از جانب او بود. فرخ اگر ساکت مانده بود تنها یک دلیل داشت: منتظر فرصت مناسب بود.

به مغزش فشار آورد که این وقت شب کجا را دارد برای پناه بردن. وقتی شمارش از صفر تجاوز نکرد و حس کرد اثناعشرش رسیده به حلقومش، اشهدش را خواند و از جا بلند شد. دلش را خوش کرد که فرخ کاری نمی‌کند. منتها این فکر دوامی نداشت. فرخ با آن ساک مشهورش راه افتاده بود و حتی در راه‌پله خودش را معطل نکرده بود. بی‌هیچ واهمه، مسلح به سیم و سنجاقش، در را گشوده بود.

یک آن با خودش گفت شاید رامین سربه‌سرش گذاشته. سابقه‌اش خراب بود و هیچ بعید نبود در این هاگیر واگیر باز زده باشد به سرش. رامین چه گفته بود؟ پیامک زده بود: «ناصر داداش، هرجایی هستی سرتو بدزد که فرخ با بند و بساطش بسط نشسته منتظرت.»

پرسیده بود: «کجا؟»

جواب گرفته بود: «خونه‌ات.»

گفته بود: «باهاشی؟»

جواب گرفته بود: «بودم. ردم کرد برم.»

همۀ این‌ها فکری‌اش می‌کرد که ناصر تا پشت‌ورویش را یکی نکند ول کن معامله نیست. لعنتی به خودش و دهان گشادش فرستاد و پناه برد به آسانسور. پشت در که رسید در بسته بود. دستش به دنبال کلید به جیب رفت. دل‌پیچه‌اش مدام اوج می‌گرفت و سرما به استخوان لرزه‌اش انداخته بود. از یک طرف مشتاق گرمای خانه بود و از طرف دیگر نمی‌دانست چطور با فرخ رخ‌به‌رخ شود.

فشار امانش را برید. کلید را بیرون کشید و در قفل در گرداند. در که باز شد مکث کرد و گوش سپرد. خانه بی‌روح و بی‌صدا منتظرش بود. قدم پیش کشید و در تاریکی خانه فرو رفت. دستش به دنبال کلید دیوار را جورید. وقتی کلید خورد و نور پاشید به وضع جاری، دل‌پیچه فراموشش شد. رامین دراز به دراز افتاده بود کف نشیمن. دورش را خون گرفته بود.

ناصر از ترس میخ شده بود جلوی در. فکر هر چیزی را کرده بود جز این یک فقره. می‌دانست فرخ کینه‌ای و کله‌خر است اما نه تا حدی که بچۀ مردم را این‌طور نفله کند و چنین دامی پهن کند. دام که نه، ‌چاله‌ای بود که بوی گه می‌داد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *