روز بیست‌ویکم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ پریِ مطرود

روزی روزگاری، در یک سرزمین دور پری کوچکی زندگی می‌کرد که اسمش نازپری بود. نازپری بال‌های بزرگی داشت که از آن‌ها متنفر بود. بال‌هایش بزرگ و پهن بودند. پری‌های دیگر بال‌های ظریف و درخشان و کوچک داشتند. بال‌هایی که پروازشان می‌داد و به دوردست‌ها می‌بردشان.

نازپری در پرواز خوب نبود. ارتفاع حالش را بد می‌کرد. بال‌هایش هم بی‌مصرف بودند. گاهی میانۀ پرواز، جایی که اوج گرفته بود و خیال می‌کرد می‌تواند از نوک درختی که خانه‌اشان درش بود بالاتر بود، بال‌هایش به هم پیچ می‌خوردند یا انگار رشته‌های درون بال‌هایش بگیرند، درد جانش را پر می‌کرد.

نازپری تمام تلاشش را می‌کرد تا نقصش را با یک چیز دیگر جبران کند. درس می‌خواند. کار می‌کرد. اما هر چه بزرگ‌تر شد اوضاع تغییر کرد.

دیگر مغزش یاری نمی‌کرد از بس که حسرتِ گندیدۀ پرواز ته دلش انبار شده بود. نمی‌توانست روی درس‌هایش تمرکز کند. از این‌که می‌دید همراه پری‌های پیر روی زمین پرسه می‌زند یا با احتیاط از روی شاخه‌های می‌گذرد کفری بود.

پری‌های پیر بعد از عمری رژه و پرواز و گشتن بال‌هایشان از کار افتاده بود. اما نازپری با یک‌پنجم سن آن‌ها همان وضع را داشت. سنگین، بی‌جان، تازه زیاد هم غر می‌زد.

نازپری هیچ دوستی نداشت. گاهی بعضی پری‌های کوچک‌تر یا بزرگ‌تر محلی بهش می‌گذاشتند اما تمامش موقتی بود. جذابیتش زود ته می‌کشید. اما همه می‌داستند نازپری آدمی است که اگر کاری دستش باشد تمام نشده زمینش نمی‌گذارد. درست است که هیچ کس بابت این قضیه و ویژگی‌های بی‌شمار دیگرش هیچ وقت تحسینش نکرد و همه ناتوانی‌اش در پرواز را مثل خار توی چشمش می‌کردند، اما می‌دانستند اگر جایی کارشان گره خورد می‌توانند روی نازپری حساب کنند.

تا یک وقتی نازپری به همین راضی بود. اصلا مایۀ مباهاتش بود. از دل و جان برای دیگران مایه می‌گذاشت. دلش خوش بود که لااقل تماماً بی‌مصرف نیست. اما خب هر چیزی یک تاریخ‌مصرفی دارد. درست مثل بال‌هایش. آن‌وقت‌ها که کوچک بود داشتن چنان بال‌های پهن و بزرگی بامزه بود. اما هرچه بزرگ‌تر شد، بال هایش هم قد کشیدند.

نازپری این قانون نانوشته را از بر بود. می‌دانست که زمان اجازه نمی‌دهد چیزهای خوب باقی بمانند. که هر چیزی زمانش سرمی‌رسد. و سر رسید. یک روزی از راه رسید که نازپری خودش را در احاطۀ آدم‌ها دید. ترس برش داشت. باید همه را راضی نگه می‌داشت. همه را شاد می‌کرد. هر حرکت نابه‌جای بندهایی را می‌برید.

این فشار نازپری را خرد می‌کرد. سعی کرد آدم‌های دور و برش را کم کند. خیال می‌کرد با این‌کار همه‌چیز درست می‌شود. اما در عوض احساسش به معدود آدم‌های دوروبرش تشدید شد. طوری که خواب شب را از چشم‌هایش گرفت.

بندش با آدم‌های دیگر را برید و گذاشت فقط خانواده‌اش بماند. اما آش همان آش بود و کاسه همان کاسه.

نازپری می‌دانست ایراد کار از کجاست اما خوش داشت خودش را به نفهمی بزند. این‌طور دردش کم‌تر بود. اما زمان اجازه نمی‌دهد آدم این‌طور در لاک خودش فرو برود. آدم‌ها مدام سر راه نازپری سبز می‌شدند و او گاه به نرمی و گاه به خشونت همه را پس می‌زد. کار به جایی کشید که دیگر فقط نازپری ماند و پیرپری‌هایی که آن پایین پرسه می‌زدند. دور از اجتماع پری‌های جوان.

نازپری دلش می‌خواست بالا باشد. روی نک درخت. بدون تهوع و سرگیجه. بدون ترس. می‌خواست بپرد و اوج بگیرد و بال‌هایش زیر انوار طلایی خورشید رنگین‌کمان به پا کنند. گاه دور از چشم‌ها می‌نشست روی سنگی و بال‌هایش را پهن می‌کرد زیر آفتاب. بال و پایینشان می‌کرد. از برق زدنشان دلش قنج می‌زفت و بعد غم هوار می‌شد به دلش.

زمان گذشت و پیرپری‌های آن پایین یکی‌یکی مردند و پری‌های دیگر جایشان را گرفتند. نازپری هم پیر شد و خیال کرد که حالا شاید بتواند با پری‌های تازه هم‌پیاله شود. اما زهی خیال باطل. این پری‌ها زبان نازپری را نمی‌فهمیدند. کارهایش را هم مسخره می‌کردند. درست مثب پیرپری‌های قبلی.

نازپری یک شب تصمیمش را گرفت. باید از این خفت رها می‌شد. نمی‌توانست این حجم از طرد شدن را از همه سو تاب بیاورد. از درخت خانه‌شان بالا رفت. تمام ترس‌هایش را لعنت کرد و بالا رفت. به بلندترین نقطه که رسید بادِ سرد شب تنش را به لرزه انداخت. بدون لحظه‌ای تامل بال‌هایش را دور خودش پیچید. انگار که قنداق شده باشد. بعد با یک حرکت خودش را پرت کرد پایین. مثل شیرجه‌زن‌های حرفه‌ای. دور خودش تاب خورد و تاب خورد و بعد با مغز فرود آمد کف جنگل.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *