روز بیست‌وچهارم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ شبِ آخر

شین در اتاقِ تنگ و تاریکش خوابیده بود. یک لا پتوی بیدزده رویش بود و از سرما به تنفگی نفس افتاده بود. پهلو به پهلو می‌شد و ناله می‌کرد. انگار که خوابش از شب‌های قبل هم بدتر بود. با نیم‌چه فریادی از خواب پرید. تنش به عرق نشسته بود و صدای زنگ ممتدی گوش‌هایش را پر کرده بود. زبان خشکش را به لب‌های خشک‌ترش کشید و تکیه به دست‌هایش نشست.

اول خیال کرد دیگر همه چیز مثل شب‌های قبل تمام شده. اما وقتی درد ادامه پیدا کرد فهمید قضیه جدی است. یک آن ترس برش داشت. بعد فکری شد که شاید تمام این‌ها یک خواب باشد. خوابی در دل خوابی دیگر. نفس‌های عمیق کشید و سعی کرد دراز بکشد. همین که خواست پاهایش را بکشد درد چنان در شکمش منفجر شد که احساس کرد الان است روح از بدنش پر بکشد.

چشم‌هایش را به هم فشرد. نفس‌های عمیق و ممتد کشید. آرام و آهسته. جریانی نمناک و گرم زیرش را پر کرد. آه از نهادش برآمد. هیچ راهی برای پنهان کردنش نداشت و نتیجه‌اش می‌شد یک تنبیه دیگر به لیست تمام ناشدنی تنبیه‌هایش.

درد ادامه داشت. اما حالا نجوایی هم می‌شنید. صدای سوتِ درون گوشش داشت دور می‌شد و جایش را یک پچ‌پچۀ نامفهوم پر می‌کرد. احساس سرما استخوان‌هایش را به لرزه انداخته بود اما آن جریان گرم کماکان ادامه داشت. نه فقط زیرش که حتی رویش.

چشم که باز کرد اتاق کور سوی نوری داشت. همه چیز محو و مخدوش بود. انگار که به همه چیز از زیر یک لایه تور نگاه کند. اما حاضر بود قسم بخورد این‌جا اتاقش نیست. این‌جا هوا جریان داشت. درست مثل درمانگاه یا سالن غذاخوری. اتاق‌هایی که سرتاسر پنجره داشتند و اجازه می‌داد هوا تهویه شود.

قلبش دیوانه‌وارتر از قبل شروع به تپش کرد. احساس کرد چیزی درون شکمش، میان روده‌هایش می‌خزد. فشاری که تا معده می‌آمد و باعث می‌شد احساس کند الان است سوپِ شام را بالا بدهد.

تلاش کرد بلند شود. نتوانست. دست‌هایش را تکان داد. انگشت‌هایش را مشت کرد و تلاش کرد دست‌هایش را بالا بیاورد. نتوانست. نفسش به شماره افتاد. تلاش کرد پاهایش را تکان بدهد. نتوانست. به تقلا افتاد. سعی کرد فریاد بکشد. اما فقط خرخر کوتاهی از حلقش بیرون آمد. دستی روی دستش نشست. صیقلی‌تر از پوست انسان. مثل دست‌کش‌های چرمین. نفس گرمی کنار گوشش احساس کرد. نفسش بند آمد. نفس صدا شد و چیزی گفت که شین در میان التهاب و اضطراب نه توانست بفهمد چه می‌گوید نه توانست تشخیص بدهد که صدای کیست.

چشم‌هایش را باز و بسته کرد. تلاش کرد سرش را تکان بدهد. حالا فشار تسمه روی پیشانی‌اش را احساس می‌کرد. آمد فریادی بکشد که رهایش کنند. باز فقط صدایی خفه بیرون آمد. زبانش را در دهان گرداند. چیزی نرم و الیاف مانند دهانش را پر کرده بود. چشم‌هایش به اشک افتادند. احساس کرد صدای خنده یا چیزی شبیه به آن می‌شنود.

درد از نو بلند شد. این بار شدیدتر. شدت درد انگار هوشیاری‌اش را بیش‌تر کرد. دیدش واضح‌تر شد. حالا می‌توانست چلچراغ درمانگاه را از گوشۀ چشم تشخیص بدهد. پرده‌های اطراف تخت را. آدم‌های ماسک‌زدۀ بالا سرش حالا دیگر فقط سایه نبودند. دست‌هایشان سرخ بود. سعی کرد نگاهش را تا حد ممکن پایین بکشد. فقط یک کپه پارچه دید که حد فاصل میان سینه و شکمش را پوشانده بود. اما می‌توانست لکه‌های خون را تشخیص بدهد.

از نو به تقلا افتاد. از نو نفسی به گردنش خورد و این‌بار توانست صدای زیرِ مشتاقِ  زنانه‌ای را تشخیص بدهد: «دیگه چیزی نمونده. یکم دیگه طاقت بیار.»

احساس کرد چیزی را از درون جانش می‌کشند. مثل ساقۀ گیاهی که از دل خاک کنده شود و به دنبالش ریشه‌های پرزدار روان شوند. حس کرد گیاهی را از دلش می‌کنند. یحتمل اگر جزءبه‌جزئش را به تخت نبسته بودند از تخت کنده می شد. بوی سوختن آمد و بعد چنان دردی به جانش پیچید که حتی دستمال‌ها هم نتوانستند صدایش را خفه کنند. دستی روی دهانش فرود آمد. احساس کرد چسبناک است. بینی‌اش از بوی خون خیس شده بود. چشم‌هایش را باز کرد و هیبتی را دید که وزنش را انداخته روی دهانش. چشم‌هایش را پایین کشید و ماسک‌پوش دیگر را دید که روی شکمش خم شده. از نو چیزی را بالا کشید. تخت و تمام جانش تکان خورد. درد زبانه کشید و نتوانست چیزی ببیند.

بار دیگر حس فرو رفتن چیزی در پوست. درد و جریانِ گرم و نمناک. دیگر رمقی برای فریاد نداشت. میان نفس‌های سنگینش آرام چشم‌هایش را باز کرد. چهار ماسک‌پوش سمت چپ تخت جمع شده بودند و چیزی را در پارچه‌ای می‌پیچیدند. صدایی شبیه به صدای گریۀ نوزاد بلند شد. صدا زیر بود و ممتد.

از نو نفسی کنار گوشش پیدا شد: «کارت خوب بود. دیگه تموم شد.»

بعد از آن فلز نوک تیزی به گردنش فرو رفت. تا آمد به خودش بجنبد احساسی از گرما از فرق سر تا نوک پایش را پر کرد. انگار که داشت از هر فشاری فاصله می‌گرفت. آخرین چیزی که شین دید صدای خندۀ خفۀ ماسک‌پوش‌ها و زاریِ گربه‌مانند نوزاد بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *