روز بیست‌وهفتم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ کوچۀ تاریک در نیمه‌شب

کوچه ناآشنا بود. هیچ ایده‌ای نداشت که دقیقاً کجاست. تک‌وتوک چراغی روشن بود که نورش به زحمت پنج قدم را روشن می‌کرد. زیر یکی از چراغ‌ها ایستاد. چشم دوخت به ساعتش. ساعت ۱ و ۳۶ دقیقه بود. احساس سوزشی معده‌اش را پر کرد. حضور چشم‌هایی را احساس می‌کرد. سر گرداند. خانه‌ها هیبت‌هایی بودند خفته در تاریکی. قدم پشت قدم برداشت. می‌توانست انتهای کوچۀ باریک را ببیند. جز صدای قدم‌هایش صدایی نبود. قدم‌هایش بعد از هر بار فرود بر سنگفرشِ کوچه طنین می‌انداخت در سکوتِ تاریکِ کوچه. حساب کرد که اگر قدم‌هایش را تند کند می‌تواند در کم‌تر از صد قدم از این کوچۀ منحوس بگذرد. قدم پشت قدم برداشت. قدم‌هایش را تند کرد. فشارِ حضورِ چشم‌ها و تماشا شدن تیرۀ پشتش را به لرزه انداخته بود. ایستاد و به پنجره‌ها چشم دوخت. از یکی به دیگری چشم گرداند. انگار که همه جا خاک مرده پا شیده باشند. به ساعتش نگاهی انداخت. در آن تاریکی عقربه‌ها و اعداد قابل تشخیص نبودند. زیر یکی از تیرهای چراغ ایستاد. به پشت سرش نگاه کرد. سایه‌اش تنها همراهش بود. به صفحۀ ساعت چشم دوخت. احساس کرد چشم‌هایش تار شده‌اند. نمی‌توانست درست باشد. با پشت دست چشمانش را پاک کرد. بی‌فایده بود. آستین به شیشۀ صفحۀ ساعت کشید. بی‌فایده بود. ساعت روی ۱ و ۳۶ باقی مانده بود. نگاهی به سر کوچه انداخت. نگاهی به ته کوچه انداخت. احساس کرد وسط کوچه ایستاده. صدای ساییده شدن چیزی به گوش رسید. انگار که جسمی سنگین روی سنگفرش کشیده شود. چشم گرداند. نه کسی بود نه چیزی. سرش را بالا گرفت. آسمان تیره و تار بود. یک آبیِ سنگین و غلیظ. نفس عمیقی کشید. به سرفه افتاد. دست به کمر زد. قولنج گردنش را شکست و شروع کرد به دویدن. آن‌قدر دوید که از نفس افتاد. به سمت تیر چراغ رفت. تکیه داد. ساعتش را بالا گرفت. ۱ و ۳۶ دقیقه. نگاهی به ته کوچه انداخت. نگاهی به پنجره‌ها انداخت. می‌توانست قسم بخورد که لااقل پشت یکی از این پنجره‌ها یک کسی مشغول دید زدن اوست. گوش تیز کرد. صدای سایش قطع شده بود. دست به زانو گذاشت. سرش را پایین انداخت. وسط کوچه بود. هنوز صد قدمی به انتهایش و آن میدانِ محو باقی بود. صدای ضربه‌ای او را از جا پراند. صدایی شبیه ضربۀ چکش به هندوانه. هر چه هدف آن جسم سنگین بود قطع به یقین در حال متلاشی شدن بود. تمام ضربات را حساب کرد. ۱۱ ضربه. سکوت که کوچه را پر کرد. عرق را از پشت گردنش پاک کرد و با نهایت توانش دوید. دیگر مطمئن بود در حال درجا زدن است. مهم نبود چقدر پیش برود، چقدر سریع بدود، قرار نبود به سر کوچه و آن میدان برسد. ساعت همان بود ۱ و ۳۶ دقیقه. تصمیم گرفت راه رفته را برگردد. هنوز چند قدم برنداشته بود که جسمی را تشخیص داد. مردد شد. اما پیش رفت. نزدیک که شد نور چراغ انگار که شدت گرفته باشد از پشت سرش نورافشاند. صورت مرد قابل تشخیص نبود. اما جای زخمِ میانِ شکمش ردِ خونی را به جا گذاشته بود.

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *