روز بیست‌وهشتم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ اردوگاه

دستانم یخ کرده‌اند. آستین‌هایم را می‌کشم پایین‌تر. کف دست‌ها را می‌برم نزدیک دهان و ها می‌کنم. فایده ندارد. تمام جانم قندیل بسته. نگاهی به اطراف می‌اندازم. جز همان ردیف منحوس کلبه‌ها و پرچین‌هایشان هیچ ساختمان دیگری به چشم نمی‌آید. نمی‌دانم چند ساعت گذشته. در نظرم هزار سال. در پس‌زمینه جز صدای سایش باد و جیرجیر حشرات چیزی نیست. قسم می‌خورم به محض رهایی از این مخمصه اولین کاری که کنم دوری کردن از هر اردوگاه و کمپی باشد. جانم دارد در می‌آید و نمی‌دانم م. کدام گوری است. صدای قدم‌هایی را تشخیص می‌دهم. می‌تواند م. باشد. شاید هم اشتباه کرده‌ام. اما ممکن است همان مردک باشد. سر جایم چمباتمه می‌زنم و نفسم را حبس می‌کنم. دعادعا می‌کنم که شمشادها مخفی‌ام کرده باشند. صدا نزدیک‌تر می‌شود. شبیه لخ‌لخ کشیده شدن دمپایی است. صورتم را به شاخ‌وبرگ‌های شمشاد نزدیک‌تر می‌کنم. امیدوارم م. باشد. التماس می‌کنم که م. با یک راه برای خروج از این اردوگاهِ گند گرفته سراغم آمده باشد. قرار بود در یک کمپ هفت روزه قدری از دنیای ماشین‌زده فاصله بگیریم. به جز ۵ ساعت اولی که مشغول باز کردن وسایل و ابراز اشتیاق و هیجان از حضورمان در چنین جای محشری داشتیم، باقی اوقات چندان آسوده نبودیم. به محض غروب کل اردوگاه ظلمات شد. به سرمان زد برویم بیرون و با گروه‌های دیگری که در کلبه‌های مجاور ساکن بودند آشنا شویم که آوارگی‌مان شروع شد. نفسم را حبس می‌کنم و آرام سرک می‌کشم. دمپایی‌های آبی را که می‌بینم سرم را پس می‌کشم. همان مردک راهنماست. صدای قدم‌هایش متوقف شده. صدای کوبش قلبم را در شقیقه‌هایم می‌شنوم. زبانم به کام دهانم چسبیده. می‌چسبم به زمین. مثل همان وقتی که برای اول‌بار دیدمش. با م. تازه از کلبه‌مان زده بودیم بیرون. گفته بودیم برویم و این اولین غروب را در هوای آزاد بگذرانیم. البته نیت م. فرق داشت. مرضِ این را داشت که دوروبرش شلوغ باشد. آمده بودیم وسط ناکجاآباد که از شلوغی دور باشیم و او به سرش زد هر سوراخی را سرک بکشد بلکه بتواند یک جماعتی را دور خودش جمع کند. او خوش‌خوشک می‌رفت و بلند بلند حرف می‌زد. پیش‌تر می‌رفتم. چشمم افتاد به مرکی که دورتر ایستاده بود. پشتش به ما بود اما می‌توانستم چاقویی که دستش بود را ببینم. یقۀ م. را چسبیدم و کشیدم بیخ دیوار یکی از کلبه‌ها. چیزی نگذشت که سروکلۀ این دمپایی‌ها پیدا شد. نفهمیده بود اوضاع از چه قرار است. میخ شده بودیم کف زمین و با کلی هیس و هوس و ایما و اشاره توانستم حالی‌اش کنم باید دهانش را ببندد. سینه‌خیز برگشتیم عقب و سعی کردیم برویم سمت کلبه‌مان. مطمئن بودم زیاد دور نشده‌ایم اما نتوانستیم راهمان را پیدا کنیم. تمام کلبه‌ها شبیه هم بودند. پا تند کردیم و چشم دوختیم به پلاک‌هاشان. ما در همان کوچۀ کلبه‌مان آمده بودیم. راست‌شکممان را گرفته بودیم و رفته بودیم. کلبه‌مان جایی نزدیک به ابتدا بود. رفتیم و برگشتیم. رفتیم و برگشیتم. پلاک ۴ دود شده بود. صدای سایش و سرفه آمد. مردکِ دمپایی به پا بود. حالا دیگر چاقو دستش نبود. گفت که غروب به بعد بهتر است خبر مگرمان از کلبه بیرون نزنیم. بورشوری را به سمتان گرفت و گفت که اگر چشم کورمان را باز کرده بودیم و بوروشور راهنما را می‌خواندیم هیچ‌وقت هم‌چو خبطی نمی‌کردیم. من تشکر کردم و دست م. را گرفتم و کشیدم که برویم اما م. ایستاد اول مردد بود اما آخرسر گفت که کلبه‌مان را پیدا نمی‌کنیم. گفتم هنوز راه مانده اما مردک نگاه خریدارانه‌ای به جفتمان انداخت و گفت دنبالش برویم. خلاف مسیر می‌رفت. گفتم کلبه‌مان آن سمتی نیست. اما گفت این‌جا را بهتر از کف دستش می‌شناسد. مردک ما را از مسیری پر پیچ و خم برد و جلوی کلبۀ شمارۀ ۴ رهایمان کرد. وقتی داشت می‌رفت گفت یادمان باشد از طلوع تا غروب حق بیرون رفتن داریم. غروب به بعد زمان ممنوعه است. وارد کلبه که شدیم احساس غریبی داشتم. به م. گفتم انگار این‌جا کلبه‌مان نیست. او هم در کمدها را باز کرد و با دیدن وسایلمان شانه بالا انداخت. دو روزی بعدی را هر چه گشتیم هیچ بنی‌بشری پیدایش نبود. به م. گفته بودیم بهتر است برگردیم. انگار چندان هم بی‌میل نبود. اما نتوانستیم راه خروج را پیدا کنیم. فردایش اول صبح کفش‌هایش را ور کشید و زد بیرون. گفت غروب نشده برمی‌گردد. از آن وقت دیگر ندیدمش. وقتی غروب شد و نیامد دلم به شور افتاد. آخرسر زدم بیرون. ساعت حوالی ۹ شب بود اما جوری طلمات بود که انگار شب از نیمه هم گذشته. نمی‌دانم از آن وقت چقدر گذشته اما امیدوارم م. را پیدا کنم یا این‌که زودتر خورشیدِ مسخره طلوع کند و نور بپاشاند به زندگیِ گند گرفته‌ام. سایه‌اش را حس می‌کنم. ایستاده بالای سرم. خم شدنش را حس می‌کنم. نفسش را که به پسش گردنم می‌خورد حس می‌کنم. هر چه بیش‌تر سعی می‌کنم نفسم را آرام و عمیق بکشم اوضاع بدتر می‌شود. پس یقه‌ام را می‌گیرد و می‌کشد. ناچارا بلند می‌شم. به زحمت قدم تا سرشانه‌هایش می‌رسد. هم‌چنان یقه‌ام را گرفته. لبخندی می‌زند که مو به تنم راست می‌کند. مشکل دهان تا بناگوش باز شده‌اش یا حتی طرح محو دندان‌های ریزش نیست. مشکل در چشمانش است. چشمانی که زیر سایه‌ای ضخیم از تاریکی محیط و موهای بلندش چندان پیدا نیست. سعی می‌کنم به چشمانش نگاه نکنم. اما یقه‌ام را می‌کشد و مجبور می‌شوم سرم را بالا بگیرم. چشمانش از نزدیک، از آن زاویۀ پایین به بالایی که دارم بدتر می‌شوند. انگار از ته چاه ببینمشان. می‌پرسد که آن‌وقتِ شب آن‌جا چه می‌کنم. می‌گویم دنبال م. می‌گردم. از نو لبخندی به لبش می‌نشیند. بعد می‌زند زیر خنده. به قهقهه می‌افتد. یقه‌ام را رها می‌کند. می‌گوید: «شماها چرا درس نمی‌گیرین؟ مگه نگفتم بورشور رو بخونین؟» آهی می‌کشد و سری می‌جنباند: «دیگه لازم نیست دنبالش بگردی.» بعد از نو یقه‌ام را می‌چسبد: «یکم دیگه آفتاب درمیاد. اگه دیرتر پیدات می‌کردم شاید می‌تونستی کلبه‌تو پیدا کنی.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *