از بس پایههای صندلی کوتاه بودند که مجبور شده بود زانوهایش را بغل بگیرد. ساعت روی دیوار میگفت نیمساعتی هست که معطل شده. دست دراز کرد روی میز کوچک و قوطیِ کوچک آبمیوه را برداشت. دستش خورد به قوطیِ مدادرنگیها. مدادها قل خوردند و ریختند روی موکتِ طرحدار که لک افتاده بود. نمیشد فهمید همۀ این لکهای ریز و درشت از لقمه و دهان بچههایی که صبحتا ظهر اینجا سر میکنند ریخته یا آدمهایی که شبها احضارشان میکنند.
احضار. کلمه را بیصدا بر زبان آورد. بعد انگشتهایش را گرفت جلوی صورتش و حساب کرد این چندمین احضار است. هر ۵ انگشت که پایین آمدند پاهایش را بغل گرفت. خط قرمز را رد کرده بود. صدقهسر بهرام بار قبلی را گذشت کرده بودند. اما حالا دیگر هیچ امیدی نبود. همان وقتی که ماشین پیچید جلویش فهمید. هر چند که خودش هم خیال نمیکرد بعد چنان کاری ازش بگذرند.
خم شد و تمامِ مداد رنگیهای کف زمین را جمع کرد. دلش میخواست بلند شود و چرخی بزند. هیچ وقت جرئت نکرده بود. همیشه ترس این را داشت که بیهوا مچش را بگیرند. پس همانطور خمشده خیره شد به قفسههای کوچکی که پر از کتاب و عروسکهای پشمالو بودند. سطلهای مکعبهای خانهسازی، قوطی قوطی مداد رنگی و شمعی که روی میزها بود و نقاشیهایی که دیوارها را پر کرده بودند.
سرش را گذاشت روی زانو و از خودش پرسید پشیمان است؟ دلیل احضارهای قبلی خطاهای غیرعمد بود. گم کردن، دعوای بیخود و دیر تحویل دادن کار. اینبار اما کسی را که باید میکشت رها کرده بود و سفارش دهنده را کشته بود. اول فکری شده بود که میتواند بگوید اشتباه کرده. بعد دید هر عقل سلیمی شک میکند. چطور میشود مرد و زن را اشتباه گرفت؟ دعوایی هم سر نگرفته بود. هیچ مشکل بیرونی و داخلی پیش نیامده بود.
صدای قدمهایی را شنید. بیشاز دو نفر بودند. قدمهایشان سنگین بود. در سکوت و آرام پایین میآمدند. شاید اگر اول سروصدایی به پا میکرد و بعد زنک را میکشت میتوانست بهانهای جور کند. اصلا اگر میدانست آن زنک یا حتی شوهرش که هستند شاید اسیر چنان وضعی نمیشد. نفس عمیقی کشید و از خودش پرسید چرا این قدری بیدستوپاست که در اولین کار جدی و مستقلش چنین گندی بالا آورده. هیچ جوابی نداشت. صدای قدمها راهرو را طی کردند و وارد سالن شدند. بهرام هم همراهشان بود. یک آن از خودش بدش آمد. اگر بهخاطر خبط او بهرام هم مجازات میشد چه؟ اما بعد این فکرها را بیرون کرد. شاید بهرام معرفش بوده باشد اما کسی برای خاطر پادویی مثل او چپ هم به دست راست رئیس نگاه نمیکند.
بلند شد و ایستاد. گفت: «برای محاکمه آمادهام.»
همه زدند زیر خنده. حتی بهرام. انگار نه انگار که او را بشناسد. سعید گفت: «محاکمهای در کار نیست. جرمت واضحه. بدترین کار ممکن رو کردی. اگه ترسیده بودی فقط باید جا میزدی. ولی حالا… چوب خطت هم که پر شده.»
دستهایش را روی زانو کوبید و از روی صندلیِ کوچک بلند شد. احساس کرد قدری سرش گیج میرود. دیگر مطمئن بود آن میل قدیمی به انتحار او را به اینجا رسانده. دستهایش را پشت سرش گره زد و گفت: «به خطای خود آگاهم. جزای خویش را میپذیرم.»
بهرام و سعید و دو مرد دیگر که برایش غریبه بودند سری تکان دادند و پیش رفتند. دنبالشان رفت به اتاقی که روی درش نوشته بود انباری و ورود ممنوع. در بسته شد و چند دقیقۀ بعد صدای شلیکی خفه بلند شد.