روز بیستم از ۳٠ روز ۳٠ داستان؛ شب تاریک

احساس می‌کرد در حال مردن است. نفسش بالا نمی‌آمد، چشمانش سیاهی می‌رفت و تنش یخ کرده بود. دست نمناکش را روی شکم جابه‌جا کرد. محل زخم را بیش‌تر فشرد و خودش را قدری کشید بالا، بلکه نفسش باز شود. در عوض درد زبانه کشید و نفسش را برید.

به خانه فکر کرد. به آشپزخانهٔ نقلی و دنجش که انوار و هرم خورشید را می‌ریخت به جانش.به سپیده فکر کرد. به خنده‌هایش. به قهروآشتی‌هایشان. به نقشه‌هایی که کشیده بودند و خیال‌هایی که پرورانده بود. این اواخر بدش نمی‌آمد از سپیده بشنود که خانواده‌شان دارد سه نفره می‌شود. اما حالا در میان ظلمات شب، در این خرابهٔ ناکجاآبادی، این فکر لرز می‌انداخت به تنش. سپیده چطور می‌توانست تک‌وتنها بچه‌ای را به نیش بکشد؟ قرار بود هیچ مویی لای درز نقشه‌اش نرود.

بهترین کار بی‌حرکت ماندن بود. اما به همان میزان تحرک، کشنده بود. چشمش چیزی نمی‌دید اما می‌دانست محمود ده پانزده قدم آن‌طرف‌تر دراز به دراز افتاده. تشنگی امانش را بریده بود. تنها چیزی که آرزو داشت بستری گرم بود و لیوانی آب خنک.

احساس کرد صدایی شنیده. عملا شنیدن برایش ممکن نبود. قلبش انگار در سرش بود. شقیقه‌هایش فشرده شده بود و بینی‌اش از درد تیر می‌کشید. تمام این‌ها گوش‌هایش را پر کرده بود. با این‌حال احساس می‌کرد زمزمه‌ای به گوشش می‌رسد. صدایی گرفته. انگار از ته چاه می‌آمد. فکری شد که صدای محمود است. اول چنان این فکر در نظرش حقیقی آمد که تپش درون سرش اوج گرفت و چند قدمی روی زمین خاک‌آلود خزید. بعد اما به خودش اطمینان داد که صدای هر که و هر چه که باشد، صدای محمود نیست. محمود مرده بود. مطمئن بود. آخرین بار با وجود دردِ تازهٔ شکمش سرش را روی سینهٔ محمود گذاشته بود. نفسش را حبس کرده بود و همهٔ صداها را پس زده بود تا با تمام جانش سکوتِ جانِ محمود را بشنود. نبضش را هم گرفته بود. امکان نداشت صدا از محمود باشد.

دست از خزیدن کشیده بود. فکری شد صدا از جانب حیوانی است که بوی خون شنیده. تلاش کرد روی صدا متمرکز شود. اما انگار با سکوتِ درون سرش، نجوای بیرون هم خفه شد. حالا تنها صدای موجود نفس‌های سنگینش بود.

تاریکیِ غلیظ مانع دید می‌شد. به کدام سمت باید می‌رفت؟ اگر تا صبح هیچ بنی بشری از این جا عبور نمی‌کرد چه؟ به خودش لعنت فرستاد که حاضر شده بود زیر بار حرف محمود برود و با همان دامی مواجه شود که خودش شش ماه تمام برای بافتنش جان کنده بود.

چشمانش را بست. صدا می‌توانست حقیقی باشد یا زادهٔ خیالش. خسته‌تر از آن بود که بتواند پلک‌هایش را باز نگه دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *