روز اول از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ پنجره

صدایش درون سرم می‌پیچد. در هزارتوی گوشم زنگ می‌خورد. در لایه‌های مغزم به خودش می‌پیچد و تهوع می‌اندازد به جانم. کلمات از میان دستانم می‌لغزند و جز ردی چسبنده هیچ نمی‌ماند. گفتارش واضح است اما معنایش گنگ. کلام تازه‌ای نیست اما وجودم پسش می‌زند. عاجز و درمانده خیره می‌مانم به تُنگ و به دور خود چرخیدن ماهیِ نارنجی. می‌گوید: «گوشت با منه؟» سری می‌جنبانم که مثلاً «بله». ادامه می‌دهد: «این بار آخره. اگه باز بخوای لج‌بازی کنی، دیگه هیچ حرفی نمی‌مونه.»
سرم را بالا می‌گیرم. نگاه خیره‌اش جدی است. یک وقتی لایه‌ای از عطوفت داشت. بعد تبدیل شد به خشم. حالا دیگر چیزی نمانده. لبخند می‌زنم، شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم: «سعی خودمو می‌کنم.» خم می‌شود. نفس گرمش صورتم را لمس می‌کند. می‌گوید: «باید بیش‌تر سعی کنی.»
مهلت نمی‌دهد چیزی بگویم. درِ اتاق پشت سرش کوبیده می‌شود. روی تخت ولو می‌شوم. چشمانم را می‌بندم. دست‌ها را باز می‌کنم و خیال می‌کنم روی آب شناورم. کم‌کم ضربه‌های آرام آب را زیر تنم حس می‌کنم. ضربه‌ای که به در می‌خورد از جا می‌پراندم. دستم می‌خورد گوشۀ میز. درد در پنجه و بعد ساعدم می‌پیچد. تنگ یک بری می‌شود. چیزی نمانده بیفتد. بلندش می‌کنم. باز اوست که ایستاده دم در. نگاهی به من و تنگ می‌اندازد. پیش می‌آید و تنگ را می‌گیرد. می‌گوید: «آماده شو. کلاست یه ساعت دیگه شروع می‌شه.»
می‌گویم: «فکر کردم قراره از فردا شروع شه.»
اخم‌هایش را در هم می‌کشد. نفسش را آرام بیرون می‌دهد. تنگ را به سمت دیگر اتاق پرت می‌کند. دست‌هایش را به کمر می‌زند و می‌گوید: «باز داری اذیت می‌کنی.»
به تنگ ماهیِ شکسته نگاه می‌کنم. تکه‌های شیشه زیر نور لامپ می‌درخشند. ماهی دست از تقلا کشیده و دیگر تکانی نمی‌خورد. یک آن حسودی‌ام می‌شود. دیگر دور خود چرخیدن‌ها و به هیچ نرسیدن‌هایش تمام شده.
به او نگاه می‌کنم و با لبخند می‌گویم: «الان آماده می‌شم.»
او چشم بر هم می‌گذارد. بعد از ثانیه‌ای می‌گوید: «منم از این وضعیت خسته شده‌م. می‌دونم سخته. ولی باید بیش‌تر تلاش کنی. اگه به اندازۀ کافی تلاش کنی حتماً موفق می‌شی. تو زود خسته می‌شی و ول می‌کنی. زود می‌خوای برگردی تو اتاقت گریه کنی. فقط باید ادامه بدی.»
سری به تایید تکان می‌دهم. از اتاق خارج می‌شود. می‌خزم روی تخت. از آن سمت، شیشه‌ها را دور می‌زنم و خودم را به پنجره می‌رسانم. فکر می‌کنم که آیا این فاصلۀ ۶ طبقه‌ای کافی است؟ صندلی را پیش می‌کشم. بالا می‌روم. پنجره را که باز می‌کنم هوای خنک عصر نوازشم می‌کند. چشمانم به سوزش می‌افتند. نفس عمیقی می‌کشم. تقه‌ای به در می‌خورد. خودم را بالا می‌کشم. تقه‌ای دیگر. به درگاه پنجره آویزانم. صدایش می‌آید. نفسم را حبس می‌کنم. در باز می‌شود. خشکم می‌زند. برنمی‌گردم. با دستانم گوش‌هایم را می‌گیرم. تعادلم از دست می‌رود. سقوط می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *