بررسی یک فقره کارآگاه مجرم |‌ جونگ بارام از سریال موش

همین اول کار بگویم که پلات توئیست مرکزی داستان، که در نیمه‌های آن رو می‌شود را در همین عنوان لو داده‌ام. در ادامه هم قرار است بیش‌تر لو بدهم. پس دیگر راه برگشتی ندارید!

سریال موش

موش یک سریال کره‌ای است به کارگردانی چوی جون به و کانگ چول وو که در سال ۲۰۲۱ منتشر شد. سریال در سبک پلیسی است، با جنبه‌هایی روان‌شناختی. معما دارد، کارآگاه‌بازی دارد و یک عالم هم تعلیق و دلهره می‌ریزد به جانتان.

موضوع اصلی فیلم هم این است که آیا می‌شود روان‌پریش‌ها یا همان سایکوپات‌هایی که رفتارهای جامعه‌ستیزانه دارد را، پیش از تولد، براساس ژن‌هایشان تشخیص داد؟ اگر بله، آیا حق این را داریم که آن‌ها را قبل از به دنیا آمدن بکشیم؟

قصه در واقع از همین‌جا شروع شده و جریان ۲ قاتل سریالی را مطرح می‌کند: یک پدر و یک پسر. آیا پسر هم مثل پدر به یک قاتل سریالی تبدیل می‌شود؟

با کارآگاه پلیسی همراه می‌شویم که قصد دارد یک قاتل سریالی را دستگیر کند. این کارآگاه که اسمش هم کو موچی است، در کودکی قربانی یک قاتل سریالی بوده.

قسمت اول و در واقع پیش درآمد داستان شرح همین ماجراست. نقل این‌که چگونه موچی و خانواده‌اش به دست شکارچی سر (Head Hunter) افتادند و چگونه خودش و برادرش به سختی جان سالم به درد بردند.

در ادامه که پیش‌تر می‌رویم با پزشکی آشنا می‌شویم به نام سیانگ یوهان که نویسنده تمام سرنخ‌ها را به سمت او نشانه می‌رود تا منِ مخاطب با تمامِ وجود نه تنها به او شک کنم بلکه به یقین برسم که او همین قاتل سریالی تازه است. البته که تمام این‌ها به بیراهه بردن مخاطب است!

یکی از موارد اصلی این است که یوهان پسر همان شکارچی سر، قاتل سریالی سابق است. از آن‌جایی که این یوهان عزیز قدری در ابراز همدلی زیادی خشک است و کارهای مشکوکی می‌کند، ما در مسیر متهم کردن او گام برمی‌داریم.

بیش از این درمورد خودِ داستان حرف نمی‌زنم چون قرار است درمورد کاراکتر جونگ بارام حرف بزنم.

پلات توئیستی که حقیقت را آشکار می‌کند

تقریباً میانه‌های داستان است که این پزشک به چنگ کارآگاهان می‌افتد. آن‌ها هم بنا به همان دلایلی که شک‌مان را برانگیخته بود به او مظنون می‌شوند و در نهایت در یک درگیری تیر می‌خورد. در این درگیری، ‌پلیس جوان و تازه‌کاری به نام جونگ بارام که اخیراً یار غار موچی شده، تیر می‌خورد.

ماجرا از جایی اوج می‌گیرد که متوجه می‌شویم در بیمارستان عملی انجام شده و از آن‌جا که بارام آسیب مغزی دیده، بخشی از مغز یوهان را که امیدی به زنده ماندنش نبوده به مغزش پیوند زده‌اند.

جذابیت ماجرا در چیست؟ در این‌جا که جونگ بارام بعد از به هوش آمدن کارهای غریبی می‌کند. خاطراتی یادش می‌آید که احساس می‌کند مال خودش نیست. باورش نمی‌شود کار خودش باشد. ما و بارام پابه‌پای هم خیال می‌کنیم تمام این‌ها زیر سر بخش پیوندی از مغز آن خبیث معلون است اما به مرور بر ما و بارام هویدا می‌شود که تمام این‌ها مالِ خودِ بارام بوده!‌ و این‌جاست که پلات توئیست رخ می‌دهد: قاتل سریالی اصلی همین بارامِ خودمان بوده نه آن یوهان مادر مرده.

کارآگاهی که مجرم است

در ادامۀ ماجرا بارام متوجه می‌شود که آن قاتل خودش بوده و این خاطرات هم تمامشان مال خودش هستند و احساساتی غریب که مایل به کشتن موجودی زنده‌اند تماماً‌ متعلق به خودش است. حالا چرا این‌ها برایش غریب است؟ چون حالا احساسی تازه درش پیدا شده: همدلی.

از بابت این پیوند مغز و آن غربال‌گری ژنتیکی می‌توانیم بگوییم داستان رگه‌هایی از ژانر علمی‌تخیلی را هم در خودش دارد.

خلاصه این‌که بارام تا نیمۀ اول داستان با خباثت تمام قتل‌ها را انجام داده و با پرده‌پوشی تمام توانسته خودش را بی‌گناه و تماماً بی‌ارتباط نشان بدهد. خودش را در دل منِ‌ مخاطب و باقی آدم‌های داستان جا کرده بود و داشت کمک می‌کرد به دستگیری قاتل. درواقع نشسته بود نقشه می‌کشید و به ریش همه می‌خندید. یوهان هم شده بود موی دماغش که شرش کم شد.

در این داستان تا حدود نیمه‌های راه ما از هویت مجرم اصلی که همان کارآگاه است بی‌خبریم و بعد از آن است که حقیقت برایمان آشکار می‌شود. از این نقطه به بعد، درگیری ذهنی تازۀ ما می‌شود این‌که: آیا بارام لو می‌رود؟ آیا دستگیر می‌شود؟

چرا با این کارآگاه مجرم همدلی می‌کنیم؟

کارآگاه‌‌های مجرم همیشه همدلی آدم را برانگیخته نمی‌کنند اما برخی از آن‌ها مثل همین جناب جونگ بارام کاری می‌کنند که برایشان دل بسوازنی و حتی در برخی صحنه‌ها مثل ابر بهار برایشان اشک بریزی. ملغمه‌ای از کینه و ترحم و همدلی را در آدم برانگیخته می‌کنند که آن سرش ناپیدا.

حالا چرا با این بزگواران همدلی می‌کنیم؟ چون حالا از گذشتۀ تاریکشان آگاهیم. آیا همین کافی است؟ همین که بگوییم این کاراکتر حسابی بخت‌برگشته است؟ مسلماً نه. بارام تا پیش از این نمی‌فهمید همدلی یعنی چه. دلش برای کسی نمی‌سوخت و احساس عشقی که از دل‌بستگی ناشی باشد در وجودش نداشت. اما بعد از آن عمل کزایی تبدیل شد به یک آدم نسبتاً عادی. حالا خودش هم پشیمان است و با یادآوری گذشته زیر بار فشار احساساتی سنگین خرد می‌شود.

حالا حقیقتاً عاشق می‌شود. عاشق دختری که تا پیش از این فقط ادعا می‌کرد از او خوشش می‌آید و مادربزرگش را هم کشته بود. حالا می‌بیند حقیقتاً آدم‌هایی که قبلاً‌ وانمود می‌کرده را دوست می‌دارد و باورش نمی‌شود چطور می‌تواسته چنان کارهایی بکند.

در ادامه جونگ بارام به خدمت خیر در می‌آید و به دستگیری و قتل چند آدم بد کمک می‌کند و در نهایت هم تسلیم عدالت می‌شود. این‌ها بخشی از چیزهایی است که باعث می‌شود جونگ بارام به دلمان بنشیند.

جونگ بارام چه ویژگی‌های خاصی دارد؟

در مقام یک کارآگاه او تیزهوش و تیزبین است. تفکر سریعی دارد و می‌شود گفت مو لای درز نقشه‌هایش نمی‌رود. چهرۀ نمکینی دارد و خوب بلد است با آدم‌ها حرف بزند. خوب بلد است خودش را معصوم و حتی کمی تا قسمتی دست‌وپاچلفتی نشان بدهد. با همه کمک می‌کند و دل‌سوز است. نمی‌توانیم در مقابل معصومیتش مقاومت کنیم!‌ پس در نیمۀ اول داستان به عنوان آدمی خوب به دلمان راه پیدا می‌کند.

اما نیمۀ دوم چه؟ نباید حالا که دستش رو شده حالمان از ریختش به هم بخورد؟ چرا همدلی‌مان سر جایش باقی می‌ماند و تازه، بیش‌تر هم می‌شود؟

ما به مرور متوجه می‌شویم بارام و یوهان بچه‌هایی بودند که پیش از تولد به خانواده‌هایشان هشدار داده شده؛ که ممکن است این بچه یک نابغه یا یک سایکوپات شود. مادرها تصمیم گرفته‌اند بچه‌هایشان را عوض کنند تا اگر بچه سایکوپات از آب درآمد مادرِ جایگزین راحت‌تر بتواند دخلش را بیاورد!

گذشتۀ بارام زیادی پیچیده است و اولین قتلش را هم به بهانۀ انتقام رقم زده اما بعد از آن قدری ابعاد کار را گسترش داده و آخرش هم که رسید به آن‌جا!‌

فلاش‌بک‌های بی‌نظیر در جای‌جای داستان، پازلِ گذشتۀ هر کاراکتر را شکل می‌دهند. سرنخ‌های مخفی را هویدا می‌کنند، برداشت‌هی اشتباه‌مان را اصلاح می‌کنند و به ما نشان می‌دهند که بارام از کودکی در چنگال ترس بوده.

به ما صحنه‌ای نشان داده می‌شود که مادر می‌خواهد فرزندش را بکشد و به او می‌گوید هیولا. دیگران از او فرار می‌کنند چون رفتارش عادی نیست. او از همان کودکی متوجه تفاوتش بوده و عمیقا تشنۀ این بوده که مثل آدم‌های دیگر شود. دعاها کرده که هیولا نشود. که هیولا نباشد.

آن عمل جراحی و پیدا شدن همدلی در بارام، معجزه‌ای است که شاید بشود گفت نتیجۀ همان دعاهای دوران کودکی است. حالا دیگر هیولا نیست چون می‌تواند دل‌بستگی و هم‌دلی را تجربه کند. البته که پشت سرش ردی پر خون به جا مانده.

نمایش ترس‌ها و نیازهای بارام است که باعث می‌شود ما هم‌چنان به او علاقه‌مند باقی بمانیم، برایش دل بسوزانیم و نگران آینده‌اش باشیم.

در نهایت این‌که...

برای حسن ختام هم می‌خواهم بگویم که آن صحنه‌ای که بارام به دخترک اقرار می‌کند که قاتل مادربزرگش است، زمانی که نمی‌تواند دیگر در چشم موچی نگاه کند، زمانی که خودش به خودش شک می‌کند که نکند در عالم بی‌خبری باز دست به قتلی برده‌ام، ترس‌ها و بیزاری خودش از خودش، نفرتش از پدری که تازه فهمیده پدرش است، نیاز عمیقش به پالایش و صحنه‌های پایانی فیلم که حضورش در کلیسا را نشان می‌داد، فلاش‌بک‌هایی که کودکی‌اش را نشان می‌داد. البته آن وقت نمی‌دانستیم کودکی بارام است و خیال می‌کردیم کودکی یوهان است. تمام این‌ها باعث می‌شود کاتارسیسی در ما شکل بگیرد که عمیقاً با جونگ بارام احساس همدلی کنیم.

پس رازِ ساختن یک کارآگاه مجرم خوب یا اصلا هر مجرمی که می‌خواهید در دل مخاطب رخنه کند، نشان دادن گذشته، زخم‌ها،‌نیازها، آرزوها و دردهایش است. نمی‌توانید با صرفا چهار دانه تروما همدلی مخاطب را جلب کنید. نیاز خیلی خیلی مهم‌تر است. احساسی خرد کننده از نبود چیزی و میلی شدید برای دست به هرکاری زدن تا بلکه آن حفره پر شود. این تقلاهاست که باعث می‌شود یک مجرم خودش را در دل مخاطب جا کند. چون وجهۀ انسانی‌اش را می‌بینیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *