یکی از مهمترین چالشهای نویسندگان داستانهای جنایی، خلق شخصیتهایی باورپذیر، پیچیده و تاثیرگذار است. اما گاهی کلیشهها و باورهای نادرست دربارهٔ شخصیتهای جنایی باعث میشود داستانها سطحی و کلیشهای شوند. در این مطلب به سه تصور رایج اما اشتباه میپردازیم که میتوانند به داستان شما آسیب برسانند.
۱. قاتلها همیشه خونسردند
یکی از کلیشههای رایج در داستانهای جنایی این است که قاتلها یا مجرمان مطلقاً خونسرد، بیاحساس و بیرحم نمایش داده میشوند؛ انگار که هیچ بویی از عاطفه نبردهاند یا ذرهای تردید در جانشان نیست. اما واقعیت چیز دیگری است. حتی خطرناکترین مجرمان هم ممکن است در لحظههایی دچار ترس، خشم، عذابوجدان یا حتی پشیمانی شوند.
وقتی شخصیت مجرم را به عنوان موجودی بیعاطفه یا شیطانی تصویر میکنید، از انسان واقعی بودن فاصله میگیرد. این نوع شخصیتپردازی تکبعدی است و مانع این میشود که مخاطب بتواند به عمق شخصیت شما دست پیدا کند.
کاراکتری که صرفاً بیرحم است و همیشه با آرامش مطلق دست به جنایت میزند، به مرور برای مخاطب خستهکننده و غیرقابلباور میشود. چرا که در دنیای واقعی، انسانها، حتی مجرمان، آمیختهای از نقاط قوت و ضعف، ترسها، رویاها و زخمهای روحی هستند.
نویسندهای که بتواند لحظههای لغزش، خشم ناگهانی، یا وحشت پنهان مجرم را نشان دهد، داستانی میآفریند که بسیار واقعیتر و تاثیرگذارتر است. چنین شخصیتی میتواند مخاطب را به فکر فرو ببرد: اگر او گاهی دچار تردید میشود یا شبها از کابوس فرار میکند، پس شاید در اعماق تاریک وجودش هنوز ذرهای انسانیت باقی مانده باشد. همین باعث میشود مخاطب، به جای قضاوت مطلق، به پیچیدگیهای روانی شخصیت فکر کند و بیشتر با داستان درگیر شود.
شخصیتهایی که صرفاً خونسرد و بیرحماند، خیلی زود از خاطر مخاطب پاک میشوند؛ اما شخصیتهایی که ترسها و تردیدهایشان را نشان میدهند، در خاطر میمانند.
وقتی شخصیت مجرم را به عنوان موجودی بیعاطفه یا شیطانی تصویر میکنید، از انسان واقعی بودن فاصله میگیرد. این نوع شخصیتپردازی تکبعدی است و مانع این میشود که مخاطب بتواند به عمق شخصیت شما دست پیدا کند.
۲. جنایتکاران هرگز پشیمان نمیشوند
باور اشتباه دیگری که در بسیاری از داستانها دیده میشود این است که مجرم یا قاتل هیچگاه عذاب وجدان نمیگیرد یا دچار تردید نمیشود. اما بسیاری از مجرمان، حتی قاتلان زنجیرهای، گاهی درگیر کشمکشهای درونی میشوند. نشان دادن این تناقضها و کشمکشهای روانی، هم شخصیت را انسانیتر میکند هم داستان را عمیقتر و تاثیرگذارتر میکند.
تصویر کلیشهای «او یک شرور خدشهناپذیر است» باعث میشود شخصیت مجرم داستانتان به هیولایی بیروح و غیرقابلباور تبدیل شود که هیچ نشانی از انسانیت درش دیده نمیشود. اما واقعیت این است که حتی مجرمان خطرناک، از جمله قاتلان زنجیرهای، در لحظاتی از زندگی شرربارشان یا پس از ارتکاب جنایت، با احساسات متناقضی مواجه میشوند. ترس، تردید، خشم از خود، احساس گناه یا حتی آرزوی بازگشت به گذشته و جبران اشتباه، بخشی از ذهنیت بسیاری از این افراد است.
وقتی مخاطب ببیند که یک شخصیت درگیر نبردی درونی است، همذاتپنداری بیشتری با او خواهد داشت و احتمالاً به جای اینکه او را یک شیطان به تمام معنا مجسم کند، در نظرش بهعنوان انسانی آسیبدیده یا گمراه جلوه خواهد کرد. همین لایههای درونی باعث میشود شرارت شخصیتها واقعیتر و ترسناکتر جلوه کند، چون آنها به ما یادآوری میکنند که مرز میان خیر و شر چقدر باریک است و چطور ممکن است هر انسانی، حتی خود ما، در شرایطی خاص به سوی تاریکی بلغزد.
از سوی دیگر، اگر نویسنده فقط به کلیشهٔ «بیاحساس بودن» مجرم بچسبد، فرصتهای ارزشمندی را برای پیشبرد داستان از دست میدهد. لحظههای پشیمانی یا دودلی میتوانند موقعیتهای دراماتیک قوی خلق کنند؛ موقعیتهایی که هم کشمکش شخصیت را به نمایش میگذارند، هم به خط داستانی پیچیدگی و تنش میبخشند. نویسنده با پرداختن به این لایهها، داستانی واقعیتر، چندبعدیتر و ماندگارتر میسازد.
۳. همهٔ جنایتکاران دیوانهاند
سادهترین راه برای توجیه رفتار یک شخصیت مجرم، برچسب زدن به او به عنوان یک «دیوانه» یا «روانی» است. این کلیشه، بارها و بارها در داستانها، فیلمها و حتی در روایتهای رسانهای دربارهٔ جنایت دیده شده. اما واقعیت این است که بسیاری از مجرمان درست مثل افراد عادی عمل میکنند. آنها میتوانند همسایه، همکار، یا حتی دوست نزدیک ما باشند؛ کسی که در ظاهر هیچ تفاوتی با دیگران ندارد. و همین شباهت به انسانهای معمولی است که آنها را ترسناکتر و داستان را هولناکتر میکند.
تفکر نادرستی وجود دارد که «هر جنایتکاری دچار اختلال روانی است». این تصور باعث میشود نویسنده از پرداختن به لایههای پیچیدهتر شخصیت چشمپوشی کند و سادهترین پاسخ به سوال «چرا دست به جرم برد؟» را بدهد. درحالی که انگیزههای بسیاری از مجرمان در احساسات و شرایطی ریشه دارد که برای بیشتر ما آشناست: «خشم فروخورده، حس انتقام، احساس تحقیر، ترس از بیعدالتی، یا فشارهای اجتماعی و خانوادگی». این انگیزهها لزوماً نشانهٔ اختلال روانی نیستند؛ نشانهٔ انسان بودنند، آن هم انسانی که در یک موقعیت بحرانی و سخت، تصمیمی سیاه گرفته.
وقتی همهٔ شخصیتهای جنایی را «دیوانه» نشان میدهیم، عملاً فرصت خلق شخصیتهای چندلایه و باورپذیر را از دست میدهیم. داستانهایی که شخصیت جنایی آنها تنها با یک برچسب روانی تعریف میشود، معمولاً سطحی و قابل پیشبینی از آب در میآیند. اما اگر نویسنده شجاعت کاوش در تاریکترین گوشههای روح انسان را داشته باشد و انگیزهها و دلایل انسانیتری برای جنایت رسم کند، داستان به عمقی میرسد که مخاطب را به فکر فرو میبرد. شخصیتهای جنایی، مثل همه انسانها، ترکیبی از نور و سایهاند و همین پیچیدگی است که آنها را ماندگار و تأثیرگذار میکند.
در نهایت اینکه...
کاراکترها در داستانهای جنایی زمانی جذابتر میشوند که مثل انسانهای واقعی، با همۀ پیچیدگیهای روانی و احساسیشان نمایش داده شوند. قرار نیست فقط شرور یا فقط آدمخوبۀ ماجرا باشند؛ هر آدم خوبی تاریکیهایی دارد و هر آدم بدی گوشهای از قلبش زخمی است. هیچ چیزی همیشه خوبِ خوب یا بدِ بد نیست. و همین لغزیدن میانۀ مرزهاست که میتواند باعث شود مخاطب با کاراکترهای مهم داستان همذاتپنداری کند.