
۲ راه اصلی برای نوشتن داستان
بهنظر من نوشتن داستان، کشف کردن یک ماجرا و سردرآوردن از آن است. در گوشهای از ذهنمان، یک چیزی سنگینی میکند. چیزی که حتی نمیدانیم چیست. ناخودآگاهمان گاهی بدون دخالت ما میبرد و میدوزد. و ما فقط باید کشف کنیم. از آن ماجرا سر در بیاوریم و بفهمیم که چه اتفاقهایی افتاده؟ چه اتفاقهایی قرار است رخ بدهد؟ تمامش ماجراجویی است و رمزگشایی و کشف کردن.
فرقی نمیکند که به چه جرقهای برای نوشتن داستانت رسیدهای. یا اینکه داستانت قرار است در چه ژانری باشد. وحشت، جنایی، کمدی، فانتزی، علمی-تخیلی، یا هرچیز دیگری. یا اینکه حجم داستان قرار است چهقدر باشد. داستان کوتاه، بلند یا رمان؟
براساس چیزهایی که آموختهام به این نتیجه رسیدهام که در هر حالت میتوانی از 2 راه اصلی داستانت شروع کنی. البته منظورم شروع کردن خودِ داستان است. ماجرایی که قرار است کشفش کنیم و بعد سامانش بدهیم و تبدیلش کنیم به یک داستان تروتمیز!
راه اول شروع کردن با حادثه است و راه دوم شروع کردن با شخصیت. یعنی چه؟
در حالت اول یک حادثه باعث شروع داستان میشود. یک اتفاق غیرمنتظره که آرامش و تعادل زندگی شخصیت اصلی را به هم میریزد. حادثهای که قرار است گرهای ایجاد کند و پشت سرش گرههای دیگر.
خلاصه اینکه قبل از هرچیز یک اتفاقی میافتد. یک صحنه را مجسم میکنیم با حادثهای که درحال جریان است.
حالا وقت پرسشگری است:
چه کسانی در این صحنه هستند؟ چرا اینجا هستند؟ چه ارتباطی با آن حادثه، یا کنش دارند؟ آن افراد چه ارتباطی با هم دارند؟ چرا کارشان به اینجا کشیده؟ بعد از این قرار است چه رخ بدهد؟
هرسؤالی که بتواند آن صحنۀ مبهم را واضحتر کند و مسیر را برای ادامه دادن باز کند.
در روش دوم ما با شخصیت شروع میکنیم. در این حالت نیاز نیست جرقه یا موضوع خاصی داشته باشیم. فقط یک شخصیت میسازیم و در طی چند روز به کمک آزادنویسی و مونولوگنویسی تلاش میکنیم او را بیشتر بشناسیم.
میتوانیم دو شخصیت قهرمان و ضدقهرمان را هم پابهپای هم بسازیم و به یک نقطۀ تلاقی برسیم. نقطهای که هر دو با هم برخورد میکنند. تنش ایجاد میشود و هر دو درگیر یک کشمکش میشوند.
در این حالت هم باز باید دست به کشف کردن بزنیم. اول برای کشف شخصیتها و بعد ایجاد یک حادثه و کشمکش.