یک یادداشت شبانه
16/12/1399
عینکم را در می آورم و سعی می کنم بالغانه با مشکل روبرو شوم. خوب زحمت هفتاد و چند روزم یعنی هفتاد و چند هزار کلمه به هوا رفته. درست است که آزاد نویسی بوده و حجم عظیمیش فاقد ارزشی خاص، ولی لا به لایشان چیزهایی بود که گهگدار با خواندشان قربان صدقه خودم می رفتم. خوب چه می شود کرد؟ آن قدر گریه کرده ام که دیگر حالِ گریه اضافی را ندارم. به عجیب ترین شکل ممکن مطالب توی آن فایل دود شد و به هوا رفت. می توانم اینجوری فکر کنم که این بهانه ای می شود برای بیشتر نوشتن. بهانه ای می شود برای دوباره نوشتن. بهانه ای می شود برای درس گرفتن که توی هفتا سوراخ از همه نوشته هایم رونوشت ذخیره کنم. قرار بود امروز قصه بیشتر بنویسم. پیش نویس آنورکسی هیچی ننوشتم و کتاب گفت و گو نویسی هیچی جلو نرفت. احساس می کنم بخشی از هویتم از بین رفته. بخشی از وجودی که هر روز زور زده ام جا نماند. کاش اسفند زودتر تمام شود تا برویم سراغ فایل جدید بلکه از این داغ کم شود. ساعت یک بعد از نیمه شب است. تا همین صبح آماده بودم عالم و آدم را از چاه افسردگی و یاس کشان کشان دور کنم و حالا احساس می کنم نای جم خوردن ندارم. دلم می خواهد همین جا پای تلوزیون بخوابم. حالم خوب نیست. عزا دارم. در سوگ نشسته ام. می دانم دارم گنده اش می کنم. انگاری آن آزمون مرا بهتر از خودم می شناسد. انگاری واقعا تیپ شخصیتی انیاگرام من تیپ شماره4 است. هنرمندی که از کاه کوه می سازد. انگاری واقعاً آن قدر ها هم ناظر نیستم! معده ام ریخته بهم. چشمانم می سوزد. سرم درد می کند. دلم برای آن مثلاً شعرهایی می سوزد که می سرودم. دلت خنک شد؟ اینقدر می گفتی داری مهمل می بافی توی این هزاره ها که… این دفترچه هم به تهش رسید. از فردا می رویم توی آن دفترچه قرمزه می نویسیم. کتاب هایم را هم باید پی شان را بگیرم. برای نوشتگاه و کوتاه سخن پست هایم را گذاشتم انتشار در آینده…